۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

شعرناتمام

روزی تو هم در نهایت شاعری میشوی 
و شعری میسرایی
شعری بی وزن !
که میتواند پرواز کند به وسعت خیال من.
 -تو با هر کلمه ای که می توانی بسرا
من به درد و دوری 
ترجمه اش میکنم-
در خاطرت نیست
روزی که من شاعر شدم!
خواب بودی!دام گسترانده بودی با زلفت هزار گره، تو در تو
مست لعل سرخی که گمان میکردی جاودانه است
زهی خیال باطل!
شاید روزی من دوباره شاعر شوم 
آن روز شعری خواهم گفت
مثل خاطره تو سپید
شعری که حرف آخرش
دوستیست
و لی ترجمانش دیگر تو نیستی.

۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه

در دنیای تو ساعت چند است؟

بعد از دیدن چند باره فیلم، من می‌گویم سینما یعنی همین. یعنی اینکه تا ابد بدانی و در ذهنت بماند که چه زمانی، کی و کجا و با چه کسی این فیلم را دیده‌ای و چه ها بر تو هنگام تماشای تک تک سکانس ها گذشته و چه حسی داشتی. من می‌گویم سینما..شما بخوانید زندگی، عاشقی و ...


۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

جوی نقره مهتاب

دم دمای کریسمس، شب هنگام، که آرام و خرامان، در خیابان اصلی شهر قدم میزنی و به جز صدای پاهای خودت، صدای انواع سازهای بادی و زهی خیالت را پرواز میدهد به هر کجا، بوی شکلات های رنگ و وارنگ و بوی شراب قرمز گرم و همهمه شادی آفرین مردم. با ریسه های رنگ رنگی مغازه ها و کاج بلندی که ستاره باران آرزوها شده و دانه های سفید برف که بی هیچ دلهره ای روی صورتت مینشینند و نوید عشق میدهند، صدایی از جنس بلور در گوش میپیچد: ..... و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.


پ.ن: زمستان امد. اشتوتگارت، فایهینگن.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی
 (مولانا)


۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

Umarmung

دلم یک آغوش گرم مطمئن می خواهد امروز، از همان هایی که با آرمین داریم. دو دقیقه سر بر شانه، خیلی برادرانه و لطیف. سکوت مطلق، صدای ضربان قلبی که آرام میگیرد. ایستاده و محکم. از همان هایی که قدرت میدهد به آدم، خیالش را راحت میکند که ناراحت و نگران نباشد، چون که او هست همیشه. از همان آغوش ها میخواهم.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

درد مشترک

گفت: میخواهم بگویم که دنیا بی ارزش است. مراقب خودمان باشیم. دلم هری ریخت پایین. مدت ها بود که این طور بی هوا، دلم خالی نشده بود. اضطرابی سخت درد آور در صدم ثانیه شروع شد، فکرم هزار جا رفت، قلبم تپید. همه در ثانیه ای.
به قول خودش تهش را اولش گفت، تا خیالم را راحت کند. شرح ماوقع داد، اشک در چشمانم حلقه زد. چرا که من به خوبی واقفم، کوچکترین تلخی در غربت، تنهایی را به تلخ ترین وجهش به صورت آدم می مالد.

صدای شجریان می آید: 

نشسته­ ام در انتظار اين غبار بي­سوار 
دريغ كز شبي چنين، سپيده سر نمي­زند..........................................................................................................

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

آخرین آرزو

مادربزرگ همیشه دعایش این بود: خدا رستگارت کنه. حتی آن صبح زود که میرفتم کنکور بدهم، گفتم دعایم کن مادر. مثل همیشه که سرمان را میبوسید، بوسه ای زد و گفت خدا رستگارت کنه. گاهی وقت ها دلم عجیب برایش تنگ میشود، یاد حرف هایش می افتم. یاد آن جوکی که یاد گرفته بود و تعریف میکرد و ما همیشه یادش میکنیم با یک جمله از آن جوک ( والا با این نوناشون). یاد دست خنکش، یاد آجیل مشکل گشایش. یاد خیلی چیزها. 
یک جمله از مادر بزرگ در ذهنم مانده که آزارم میدهد، یک آرزو. شاید گاهی وقت ها خودم و یا نوع بشر را میبینم که دستش کتاه میشود از دنیا و آرزویی برآورده نشده برایش می ماند. مادر بزرگ یک روز گفت دوست دارد که عروسی من و برادرم را ببیند. این یک آرزوی برآورده نشده مادر بزرگ قلبم را می آزارد، که شاید خودم را درون مادر بزرگ میبینم با آرزوی برآورده نشده ای در لحظه آخر.

traum


۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

سروش



1-به نیکی نمیرسید مگر از آنچه که دوست دارید انفاق کنید (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون)

2-هر بد که به خود نمیپسندی با کس مکن ای برادر من (golden rule)
(آنچه برنفس خویش نپسندی /نیز بر نفس دیگری مپسند)

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو بخوان نغمه ناخوانده من!

در دو دوره از زندگیم  دو دوست بسیار صمیمی داشتم که حرف نزده همدیگر را میخواندیم. اکثر اوقات با هم بودیم. اولی برمیگردد به دوران ابتدایی، 5 سال دوست بودیم. همکلاسی، هم میزی، تقریبا همسایه، فوتبال، درس و .... تا اینکه خانه شان را بردند کرج. ندیدمش تا همین 4 سال پیش. همه چیز عوض شده بود.غریبه بودیم.
دومی مربوط به دوران راهنمایی و دبیرستان بود که باز هم یک دوست بسیار صمیمی داشتم، همدیگر را میخواندیم، موسیقی، دفتر مجله، درس، بیرون گردی و چه و چه، دانشگاه که قبول شدیم، جدایی افتاد.
 راست گفته اند?! که از دل برود هر آنکه از دیده رود?!.
.
.
.
از مزایای اینکه آدم بنویسد و خودش را عریان در جلوی مخاطب قرار دهد. همین است که میشود نقد شد. متن بالا را با جمله ای تمام کرده بودم که منظورم را نادرست منتقل میکرد. جمله این بود: این یک هشدار نیست به شما دوست عزیز بلکه یک حقیقت تلخ است. اما آنچه که من میخواستم بگویم این بود که : این یک حقیقت تلخ میشود اگر که بعد مسافت مانع ارتباط (هر نوع آن) شود برای مدتی طولانی و نامعلوم.

     

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

قلیل مدوم علیه خیرمن کثیر مملول منه

حقیقتش را بخواهید، من عاشق سورپرایز شدنم. سورپرایز های خیلی کوچک. اینکه از نا کجا، جایی که انتظارش نمیرود، یک اتفاق خوشایند بیافتد. مثل اینکه دوستی برایم شعری بخواند، ضبط کند و بفرستد یا اینکه عکسی نشانم دهد. شاید هیجان انگیزتر باشد که آدم دوستی پیدا کند، یکباره و بدون هیچ برنامه ای. به هر حال، به مدد این تلگرام که قابلیت صوتی و تصویری خوبی دارد، هر از چند گاهی سورپرایزمیشوم. دیشب که برادر چنتا قسمت سخنرانی کوتاه برایم فرستاد، در جایی که نیاز داشتم باز انرژی دمیده شود در وجودم. بعضی ها دم خیلی گرمی دارند و حرف های گفتنی بسیار. چه میشود که یک نفر اعجاز کلام و گفتنی های ناب پیدا میکند. نوشیدن شهد های بسیار در زندگی از یک سو و ساختن عسل از سوی دیگر و در نهایت نوشاندن شربت عسل به دیگران. در گام اول باید جهان بین بود، تجربه کسب کرد، دید و شنید و رفت و دور شد و هر چه که شهد باشد، بعد نشست و فکر کرد، اضافه و کم کرد. حالم خوب است، پای حرف اینها نشستن حالم را خوب میکند. 

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

می آید و میزند به دل تیری هم/ در خنده اوست لحن دلگیری هم


گفت هر چیزی را آدابیست.
پرسیدم، از آداب پاییز چه باشد؟
گفت:  عشق،شعر، شراب و...
پرسیدم، اکمل آداب پاییز چیست؟
گفت: همه آنچه گفتم  اما در کنار یار بودن.

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

goals

در آشپزخانه بودم مشغول آشپزی. کلا فکر کردن ها و الهامات من، جدیدا با آشپزی عجین شده. این بار یکی از همسایه ها که یک دختر آلمانی و بسیار جوان است هم در آشپزخانه بود، صجبت کردیم، رفته بودم روی منبر و از تجربیاتم! برایش می گفتم. یک جای صحبت گفتم که آدم باید برای خودش هدف گذاری کند، هدف های بلند مدت، میان مدت، کوتاه مدت. بعد پیگیری کند، رسیدن به همین هدف ها آدم را شاد میکند، زندگی لذت بخش میشود. 
بعد از صرف غذا، با خودم فکر میکردم، دیدم واقعا ایده جالبیست، که آدم هدف های کوچک به زندگیش اضافه کند، هر از چند روزی یک فتح داشته باشد، دلش گرم بشود. فتح قله های کوچک به فتح قله های بزرگ کمک میکند. بعد برای خودم هدف های کوچکی تعریف کردم که در حال انجامش هستم، بعضی هاشان فتح شده. حالم خوب است.
در آخر صحبتم با دختر آلمانی، یکی از دوستان روس هم اضافه شد، دختر آلمانی گفت من هدفی ندارم، آرزویی ندارم. گفتم خب اولین هدف پیدا کردن هدف باشد.پسر روس ایده جذاب تری داشت، پرسید که دوست پسر داری؟ دختر گفت نه. گفت خب همین اولین هدف.هم فال هم تماشا. خندیدیم.

۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

دو نفری ها

+ دارم کارامو می کنم آماده پاییز شم.
- پاییز پا میخواد، پاییز فصل تک نفری نیست، پاییز دوست میخواد، همنفس میخواد. من عاشق رنگاشم.
+منم
-هزار تارنگ
+اسم ندارن
-اسم ندارن
+ منحصر بفردن، زردش فقط زرد نیس،قرمزش فقط قرمز نیست
- فقط باید تخیلشون کنی، حسشون کنی، بوسشون کنی، بغلشون کنی
+همینکه ادم ده دقیقه بره توی برگا، راه بره، گوش کنه،چشماش ثبت کنن، ازعمق پاییزو و همینکه جز صدای پاهای خودش صدای پای کناریشو بشنوه، پاییز رو به جا اورده.
-پاییز مراقبت میخواد، نباس مثه تابستونو بهار باش روبرو شد
+دو نفری هاش باشه، سوپ، عصرونه گرم. رو ژاکت آدم یه دست باشه دور کتفش، حلقه شه. تو پاییز حتی صدای رودخونه ها عوض میشه، توشون یه رفتن عجیب دارن، یه حسی
- مستن شاید
+اره، مست شراب، با پنیر توی باغا، زیر درختای کوتاه، زیر درختای بلند
-گریل؟
+آره
-دود اتیش
+یه هفته که خلوت بودیم، پاییزمونو عکاسی کنیم، دوتایی؟
-عالیه
+براش یه اسم می زاریم
-اسمش باید بوی پاییز بده حتما،صدای رودخونه بده،نارنجی سرخ زرد باشه
+طعم ترد و ترش و گس انارم بده، شکل کرسی باشه گرماش
-دونفری باشه یکی حافظ بخونه
+اش رشته و پیاز داغ و نعناداغ فراووون
-صدای ساز بیاد
+یکی بچرخه، یکی زیر لب هم خونی کنه
-چی میخونن؟؟
+نامجو؟!
-در دل آتش غم رخت تا که خانه کرد....
+دلمون رفت، خونه روستایی
-ایوون داره،گلیم رنگی رنگی
+مبل داره، اجاق هیزمی
-اخ بوی هیزم میاد
+اره،خونه بابا بزرگمه
-یه تبر با کلی چوب بیرونه، تبر کلی داستان داره واسه گفتن،چایی جنگلی،صدا دارکوب داره میاد
+غذا قیمه هیزمی
-ته نگیره؟
+حواسم هست، سیب زمینی اتیشی
-بادمجون کنارش با گوجه. صدای یه گله گوسفند با زنگوله هاش
+صبح شیر تازه، محلی، با پنیر محلی
-دلم نمیاد، از زیر لحاف بیام بیرون
+تو خودت صبونه رو اماده کن، من نیمرو می زنم
مرغه امروز چه زود تخم گذاشته، من برم این برگای حیاطو جارو کنم، باید یه گوشه جمع شن، بعد عاشقانه با دست اتیش بسپریمشون
+جمع شن، اما روز اخر که داریم می ریم اتیسشون بزنیم
-روز آخر، حریق خزان، اسم البوم عکس رو بزاریم حریق خزان، امان از این روز آخر
+ اره، شد حریق خزان، از کی شروعش کنیم
-صبر کنیم کمی پاییز بیشتر خودشو نشون بده
+صبر کنیم، اما من توی دلم پاییزه ها، چه دلم روشن شد
-کار کاره پاییزه، پاییزای دو نفری
+هیچ دیر وقتی بود که نشده بودم اینطور از خیال لبریز
-بلند پریدیم و دور دور
+یه کاری میده دستم این پاییزه
-در دست این خمار غمت هیچ چاره نیست...
جز باده ای..
جز باده ای که در قدح غم گسار توست
+ بخونش، ادامه داره برای همیشه تو سرم
-ساقی بدست باش، ساقی بدست باش که این مست می پرست، چون خود ز پا نشست و هنوز خمار توست
+هنووووووز خمار توست
-سیری مباد سوخته تشنه کام را تا جرعه نوشم ......
+عجب حالی کردی منو
-من خودم رو هوام الان
+چی شد این جوری شد
-بیچاره دل، بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد، ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
+ای فتنه کار توست
-وقتشه دیگه برگ ها رو اتیش بزنیم.........ای سایه صبر کن، که براید کام دل آن آرزو که در دل امیدوار توست
+برگردیم یعنی؟؟!
-ققنوس وار
+چند روز دیگه می موندیم کاش!
-من طاقت برگشتم نیست
+برنگردیم خوب
-من برم زیر کرسی پس، لرز دارم،
+برو، من برات چی بیارم؟
-چای متصل، زعفرونی با نبات، لیوانی بزرگ لطفا، شعر هم برام بخون،
+می دونستم اینو می خوای، از چی بخونم؟
-هر چه که وصف حال توست
+چاييتو بخور تا بخونم
-چه بوی خوبی، گرمیه لیوان دستمو گرم گرم کرده، صدای دارکوبه باز داره میاد
+برات سهراب مي خونم
-بخون
+های زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمان های صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
 چاییت یخ نکنه!!
-بازم بخون،
+.....
-سلام، صبح شده؟
+دم صبح طوره ،خوب شد برگارو اتيش نزديم
-اتیششون نزنیم، همینجا باشیم
+كاش بگيم برامون از شهر اسب بيارن
-بریم تا قله؟
+بريم دشتا رو ببينيم، غروب رو ببينيم
-طلوع رو هم ببینیم پس، من با طلوع خوشترم، غروب رو دیدن بدون طلوع ناقصه. مسابقه میدی؟
+اروم بريم، دونفری های اروم، بهار مسابقه میدیم
-من ساز بزنم پس
+بخونيم و بريم، ميوه ميخوري؟
-پرتقال، من عاشق بوی پرتقالم.
...........
+من همون توي سرد و گرم كرسي ميخوابم، بيرون نمي شوم از اين خيال
-من دوس دارم باز شعر بخونم،  حواسم هست که هیزما تموم نشن
+چايي تازه دمم هست
-امشب مرا تا صبح پیمانیست با جانان







۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی


صبحی که با ساقی و شراب لعل فام شروع شود، به این راحتی ها تمام نمیشود. چند روزیست که شاخ غول میشکنم پنج و نیم صبح از خواب بلند میشوم. هوا هنوز تاریک است، من خیلی خوشحالم، جستی میزنم و میپرم در آغوش روزی که هنوز آغاز نشده. زیر لب زمزمه میکنم: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن/دور فلک درنگ ندارد شتاب کن/خورشید می زمشرق ساغر طلوع کرد/ گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن. دو سه باری برای خودم با طنین مختلف، بالا و پایین می خوانمش. 
صدای موزیکی در گوشم طنین انداز است، نمیدانم چیست. میروم صبحانه ای آماده کنم، صدای موزیک هنوز هست کمی پر رنگ تر میشود. گوش میدهم. گوش میدهم. ترانه کردیست. بولا من یاخی، تو گلی نیو باخی. جست میزنم پای لپتاپ تا ببینم میشود پیدایش کرد یا نه. بعد از کلی تلاش دست از پا دراز تر تکستی میزنم به فرزاد، بالاخره دوست نزدیک آدم کرد باشد باید به درد یه همچین روزی بخورد. میگویم که اسم این آهنگ یا خواننده اش یا هر اطلاعی که مرا به آهنگ برساند. تاکید میکنم که خمارم، دست بجنبان. کمی انتظار، پیام میدهد که فلان جا برو. از آن طریق بگرد. دوباره گشت و گذار و بالاخره یافت همی شد. 
چند باره چند باره آهنگ پخش می شود. من سیر نمیشوم. در اتاق سه در چهار نشسته ام. اما دیگر اینجا نیستم. پرواز میکنم. محله به محله، شهر به شهر، کشور به کشور. میهمان تنبور نوازی کرد ها میشوم، سری به دو تار نوازی خراسان میزنم. کیهان جان کلهر هم آن طرف تر نشسته، آرشه میکشد و من مبهوت. سفید پوششانی هم هستند دورتر می چرخند و می گردند، خاک بلند میشود، سماع کنان بی این طرف میایند. صدای شجریان می آید. نا خود آگاه دستم میرود سمت سه تار، نشسته ام میانشان، زخمه میزنم. چیزی میکشاند مرا. این من نیستم که ناخن میکشم، صداطرب انگیزتراز آن است که که من خالقش باشم. چرخ زنان، زنان و مردان. رنگ در رنگ، نور بر نور. زیبایی پشت زیبایی. تو می آیی در نظرم. راه باز میکنند، می نشینی کنارم. هنوز سه تار میزنم، با من همنوا میشوی: بولا من یاخی، تو گلی نیو باخی،  گلی نيو باخی تو گلی نيو باخی گلی نيو باخم هه تویه بو له من یاخی. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آخ که تو اورست منی!


به صدای له شدن برف ها گوش کنید.


میرم تو موهات


شيوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت / ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم


۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

من، بچه، همین الان یهویی!

امروز که داشتم این استندآپ کمدی امیر مهدی ژوله در خندوانه را میدیدم، آن جایی که داشت از تولد دخترش در روز قبل حرف میزد. دیدم که چقدر دلم میخواهد یه بچه داشته باشم برای خود خودم از خود خودم. 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش دوم)

-
تجربه به بنده ثابت کرد که اگر روزانه حدود یک ساعت ورزش بکنیم، خواب عمیق تر و بهتر و بهینه تری خواهیم داشت. میزان علاقه نگارنده به خواب بر خواننده واضح و مبرهن است که اگر علاقه ای نبود کار ما به گزارش نویسی و آزمون و خطا و اینها کشیده نمیشد. به هر حال میزان خواب من از روزی 10 ساعت، کمتر ویا بیشتر رسیده به حدود 7 ساعت. که به نظر خودم کاری کرده ام کارستان. هر چند که تا هدف نهایی که روزی 5 ساعت یا چیزی در آن حدود است فاصله دارم اما تا همین جای کار هم خشنود و راضیم. 
-
یکی دیگر از اموری که در آن موفق بودم، ثابت کردن بعضی از برنامه ها در زندگی روزانه بود، مثلا روزی یک ساعت ورزش در روز، گوش کردن به درس آلمانی در صبح. البته کارهای بیشتری در صف انتظارند که جایشان را در برنامه روزانه من ثابت کنند که البته کارگران در آن حوزه ها سخت مشغول کارند.
-
سعدی  :
                             به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل           که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

خنده جام می و زلف گره گیر نگار


Run Forrest, Run!

با چاقوی دسته مشکی بزرگی که در آشپزخانه داریم مشغول خرد کردن پیازم. تمرین هندسه میکنم، یک جور مسابقه روتین با خودم که چطور میتوانم با تعداد حرکات کمتر چاقو، پیاز را خرد تر کنم. البته لذتش این است که فکر نکنی و فقط بداهه ببری. به هر حال، گوشت و پیاز را که مخلوط کردم، نوبت به فلفل دلمه ای شد، آن یار قشنگ چند رنگ پوشم، بسته ای هفتاد سنت میخرمشان، تو هر بسته هم قرمز و زرد و سبز هست. چون رنگ غذا هم  برایم مهم است، دوست دارم که از این فلفلها بریزم. نمک و فلفل و کمی رب و ذرت.تمام. حالا نوبت یکی از آرامش بخش ترین لحظات آشپزیه، هم زدن و صبر کردن و خیال پردازی.

دریاچه آرام آرام بود، هیچ موجود جنبده ای هم نیست. من هستم و گام های نیمه خسته ای که حدود یک ساعت دویده اند. دریاچه را دور میزنم و جاده خاکی را پیش میگیرم، عموما این مسیر را سعی میکنم با سرعت بدوم، هم تمرین خوبی است هم انتهای مسیر است دیگر. گام ها را تند تر میکنم، و شاید داشتم به این فکر میکردم که برسم خانه چه چیزی بخورم، که صدای خوش آهنگی از یکی از بالکن های خوابگاه، صدا زد: ران فارست، ران! 
من را میگویی، انگار که بهترین عاشقانه عمرم را شنیده باشم، سر برگرداندم شاید صاحب صدا را ببینم. فاصله دور بود. سرعت گام هایم را بیشتر کردم ... .

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست داشتم نویسنده میشدم.



1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ  فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!

2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.

3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند. 

4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.

5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .


منو شکمم


آنقدر شکمو شدم که وسط خوردن یک غذای خوشمزه دلم هوای غذای دیگری میکند.

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

چهره به چهره

جان من!

حقیقت ماجرا و خیلی شسته رفته اش این است، گاهگاهی، که خیلی هم پیش می آید، در کار خودم میمانم. بین آنچه هستم و آنچه دوست دارم، میمانم. غم یواشی سراغم می آید، تنها چیزی که در آن لحظه دلهره و اضطراب خوشحالم میکند این است که فکر میکنم هنوز در حال یاد گیریم و ساکن نشده ام. پس هنوز جای امید هست، آهسته با خودم می گویم طوری که کسی نشنود.  

از ماه پیش شروع شد، کمی نگرانم. احساس بی سوادی میکنم. نمیدانم از کجا شروع شد؟ ولی یک روز صبح که از خواب بلند شدم و داشتم صبحانه ام را میخوردم، خیلی معمولی مثل روز های دیگر، دو تا نان تست و مربای آلبالوی همیشگی با پنیر. 
نکند اشکال از پنیر باشد، شنیدم که پنیر آدم را خنگ میکند!

جان من!

ذهنم آشفته شده، در کلام عاجز شدم، و احساس بی سوادی میکنم. از کتاب هایم دور مانده ام، آخ لعنت به من. لعنت. 

جان من! 

آرشه را بدار، به سیم ها بکش. می خواهم برایت برقصم. می رقصم، می رقصم، احساس بی سوادی میکنم، می رقصم. سرم گیج گیج گیج...... در میانه ایستاده ای، لبخند میزنی. محو میشوی. می رقصم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

verliebt




جان من است او.

و کیست که بگوید کدام حقیقت است و کدام خیال؟!

صدای زنگ، تصمیم برای ادامه خواب و پذیرش یک شکست دیگر... اما اینبار می ارزید، پرواز کردم تا ایران، تا  خانه پدر بزرگ. از در وارد شدم، مادربزرگ نماز میخواند. از اتاق پشتی، خوش قامت ترین پیرمرد دنیا پیدا شد، چقدر دلم پر میکشد، پر میکشید. اغوشش گرفتم، سفت و محکم. کمرش خمیده بود، بیشتر فشردمش. بوسه های بی شمار.
گفت کجا بودی؟ گفتم امتحان داشتم و مشغول امتحانات. گفت: وقت امتحان من هم نزدیکه. 
 چشم گشودم و خواب را لحظه به لحظه مرور کردم، بوی عطر تنش را هم به ذهن سپردم و به فکر فرو رفتم. گفتم ای کاش که حق با فروید باشد و تفسیر خوابش، ای کاش. و تو جاودانه باشی و جاودانه باشی و جاودانه. 


بی تو گدایم، ببین گدای کوچه دنیا! با توام ایرانه خانوم زیبا.


۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

شعر ناتمام

عاشق و معشوقی بودیم برای خودمان، حتی مدت ها بود که می خواستم شعری برایش بسازم که البته هیچ وقت ساخته نشد. حقیقت این بود که دکمه ای داشتم و می خواستم کت و شلوارش کنم. چای متصل، این دو کلمه یک فضاسازی و سبک زندگی بود برای من. همیشه کنار دستم فلاسک چای داغ بود، بیسکوییت هم کنارش. حالا طلاق عاطفی گرفته ایم، هر چند که دلم پر میکشد. اما تا اطلاع ثانوی جدایی جدایی. 

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

سلسله ای گشاده ای ، دام ابد نهاده ای


حرف حساب

آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند  *" ترس از بسته شدن در" 
 کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری  از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان  برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه  میتواند  از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
 ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها.  گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی  در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی  قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟

ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و  "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها:  وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار. 
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش

*برگرفته از وبلاگ : http://november25th.blogspot.com/

۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش اول)

من اصلا حرفی  نمیزنم فقط کلاهتان را قاضی کنید، ببینید که اگر هر روز صبح که چه عرض کنم ظهر ساعت 11 تا 12 از خواب بلند  شوید و در همان حال دو حس بد دارید که یکی از آنها عدم رضایت ازمیزان و کیفیت خواب باشد و دیگری طعم شکست اینکه یک روز دیگر هم نتوانستید زود از خواب بلند شوید و میزان کمی خواب رسیده به روزی 10 الی 11 ساعت و کیفیت آن هم شده شبیه غذای سلف دانشگاه. چگونه می توان حال و احوال خوب باشد و موفق شد.
10 روز پیش که برادر تماس گرفت، فهمیده بود که چیزی سر جایش نیست، یا به قول خودش سامتینگ ایز رانگ ویت آس. نشستیم سنگ ها را واکندیم، شد تصمیم کبری. گفتم باید تغییر کرد. همان شب یو تیوپ را شخم زدم و یک سخنرانی نسبتا کاربردی پیدا کردم. نکته جالب آن بود که آقای جوانی که سخنران بود هم، سابقه ای مثل من داشت در پر خوابی. از مکانیزم بدن برای خوابیدن تا تاثیر غذا و چای و قهوه تا الگوی زندگی پیامبر اسلام و... همه چیز صحبت کرد.آنچه که دستگیرم شده و در حال پیاده سازی هستم به شرح زیر می باشد (باشد که به کار بیاید)
1-
کیفیت خواب را بالا ببرید، برای این کار باید از قهوه و چای مخصوصا از ظهر به بعد خود داری کرد، ورزش منظم در طول هفته هم بسیار کمک میکند. (ذهن خسته، بدن خسته)
2-
ساعت خوابیدن و بیدار باش را باید منظم کرد حداقل 6 روز از هفته. و به طور کلی ایجاد روتین روزانه.
3-
خواب نیم ساعته ظهر توصیه میشود.(قیلوله یا beauty sleep) این خواب کوتاه باعث میشود که بازده مغز و بدن هم چنان برای بعد از ظهرحفظ شود. کسی که 7 صبح تا 1 ظهر مشغول بوده، حتما ظهر به مردگان شبیه تر است، پس این خواب راهبردی و عملیاتی خواهد بود( برگرفته از سند چهارم توسعه :) )
4-
قبل از خواب از مواردی که باعث افزایش هشیاری میشود مثل لب تاپ و گوشی و بازی و... خود داری شود.
5-
در نهایت هر هفته یک ربع یا نیم ساعت از خواب کم کنید تا میزان آپتیموم برای شما حاصل شود. (خواب با کیفیت بهتر از خواب زیاد است)

بعد از 10 روز سعی و خطا و تمرین، بالاخره دیشب یک خواب خوب و عمیق داشتم، خیلی وقت بود که طعم خواب عمیق فراموشم شده بود. فعلا که مشغولم، ادامه نتایج حاصله در هفته های آتی در گزارش های بعدی.


فسقلی


۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

تلخون


نه جائی می رفت، نه با کسی حرفی می زد. اگر چیزی از او می پرسیدند جواب های کوتاه کوتاه می داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه ها و پشتش موج می زد. راه که می رفت به پریان راه گم کرده ی افسانه ها می مانست. فحش می دادند یا تعریفش می کردند، مسخره اش می کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون هاست.

پ.ن: برگرفته از داستان تلخون، صمد بهرنگی

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

خنک.


جهد کن تا عشق افزونتر شود.

اگر از من بپرسند که از این مدت زندکی در فرنگستان چه چیزی در تو به حقیقت رسیده است؟ به طور قطع خواهم گفت عشق ورزی.

عشق و آتش در ادبیات با هم آمیخنه شده، یک استعاره به جا. اما نکته مفقودی هم هست، اینکه این آتش را چطور باید حفظ کرد. حتما دیده اید که وقتی می خواهیم آتشی گر بگیرد، فوت میکنیم. اکسیژن میرسانیم به آتش. عشق و دوست داشتن هم همینطور است. اینکه اینجا میبینید که پیر مردی و پیر زنی چطور عاشقانه دست هم را گرفته اند، چطور هنوز هم  دوست داشتن و عشق را برایت معنی میکنند به خاطر این است که مواظب عشقشان بوده اند، مرتب فوت کرده اند تا این عشق خاموش نشود. نه فقط در جوانی عشق بازی کرده اند که در میانسالی که در کهن سالی. 

راه دم دستیش را همه میدانیم که راه زبانیست، اینکه با زبان، دل به دست بیاوریم ،کلمات محبت آمیز به جا و درست و البته هنر گوش کردن به طرف مقابل هم ، یکی از راه های حفظ عشق است، اینکه فقط گوش باشی. اما مورد نظر من چیز دیگریست که زبان و گوش را تکمیل میکند.  
 به نظر من لمس کردن، نوازش یا هر نمودی که از تماس سراغ دارید، از موثر ترین راه های نه تنها حفظ که بلکه گسترش عشق و محبت است. بار ها شاهد در آغوش گرفتن های طولانی مدت عشاق در کوچه و خیابان بوده ام. این کار آدم ها را به هم نزدیک میکند. فرقی ندارد که دو دوست ،دو برادر، زن و مرد، پدر و فرزند یا هر چی. این راه تضمینیست. 
یک عادت حسنه داریم من و برادر که گهگاهی یک آغوش چند دقیقه ای همدیگر را مهمان میکنیم. چقدر آرامش بخش است. این نوبه آخر که ایران بودم، در حین تماشای تلویزیون، سر پدر را روی پایم گذاشتم، آرام آرام چند دقیقه موها و سرش را نوازش کردم. بسیار حال هردومان خوب تر شد. 
 مهربانی از طریق تماس به راحتی منتقل میشود. نباید ترسید و خجالت کشید. نباید فکر کرد که همه چیز ابدیست و فرصت همیشه هست، نه به خدا که نیست، همان لحظه مهم است، همان لحظه را باید ابدی کرد. در جمع و در خفا باید بوسید، بغل کرد. زندگی کوتاه است و حیف میشود که آن را صرف عشق ورزی به هم نکنیم. منظورم به همه عالم است.
 به نظر من آدم باید عاشق باشد، آدم عاشق، لبریز است، مثل جام پری که جوشنده است، منتظر ظهور معشوق خاصی نیست، هر چیزی که پتانسیل عشق ورزی داشته باشد دریغ نمیکند. از یک گل گرفته تا آدم های دور و نزدیک.
من خودم را در این دسته آدم های همیشه عاشق گذاشته ام، هیچ وقت آتشش را خاموش نمیکنم. همیشه خوراکش را تامین میکنم تا فروزنده تر باشد و رقصان. به شما هم همین توصیه را میکنم که عاشق باشید.

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

کنکور 84

دقیقا ده سال قبل یه همچین وقتی بود که کنکور کارشناسی دادم. خاطرم هست که دانشگاه برای من مفهوم خیلی خاصی داشت. خیلی دوست داشتم که دانشگاه بروم. دانشگاه رفتن مترادف شده بود با استقلال پیدا کردن، تجربه های جدید، دانشمند شدن، مطالعه کردن و عاشق شدن. همه اینها با هم در دانشگاه خلاصه میشد. در یک سالی که برای کنکور درس می خواندم، هزاران بار دانشگاه را برای خودم تصور میکردم، در حالت های متفاوت با آدم های مختلف. دانشگاه پلی تکنیک محبوب اولم بود، اما خب واقع گرا بودم، از توانایی عملیاتی من خارج بود. صنعتی اصفهان شد سر منزل مقصودم، هر چند که در آخر به بوعلی همدان رضایت دادم. البته حقیقت این است که چند ماه قبل از کنکور، از جلوی درب دانشگاه بوعلی شب هنگام گذشتم، درب علوم. چراغ ها روشن بود، هوا باران خورده .فضا شاعرانه بود. من بودم و دانشگاه. همانجا بوود که با خودم گفتم من باید اینجا درس بخونم. و همانجا هم پذیرفته شدم. روزی هم که برای ثبت نام برادر به دانشگاه شریف رفتیم، خاطرم هست که دیوانه وار در همکف دانشکده زیبای نفت قدم میزدم،  چند ماه به کنکور ارشد مانده بود، با خودم میگفتم من باید این دانشگاه درس بخونم و شد آنچه شد.

بگذریم، قصه، قصه کارشناسی و اتوپیای دانشگاه بود. بعد از اعلام نتایج کارشناسی، آنقدر ذوق داشتم، که نشستم اسامی تمامی کسانی که مکانیک بوعلی قبول شده بودند را پیدا کردم و روی کاغذی نوشتم. از روی اسمشان چهره هاشان را تصور میکردم. قند در دلم آب میشد.از بین آن لیست به غیر از دوستان هم شهری، روز اول ثبت نام نزدیک خوابگاهها، دو نفرشان را دیدم، صورت های مصمم، بسیار مردانه در قیاس با من کوچک. مصباحی و یزدی. هنوز خاطرم هست، با کت قهوه ای روشن و چتر مشکی. با هم گپ کوتاهی زدیم. 
انتظارم از دانشگاه چیز دیگری بود، چیزی که می خواهم بگویم باور خودم هم نمیشود چه برسد به شما، که من از بین همکلاسیهای دختر،بودند کسانی که در طول چهار سال تحصیل با هم سلام و علیک هم نکردیم. خام بودیم و بچه. ترم دوم و سوم حلقه های دوستی کوچک خوبی درست شد اما به همان سرعتی که شروع شد با همان سرعت هم تمام شد. تا اینکه از اواخر ترم چهار با زهرا و سحر که سال بالایی ما بودند،آشنا شدیم.  به قول جناب خان در خندوانه، کم کم دانشگاه اون چیزی شد که مو دوس داشتم (با لهجه جنوبی). یک گروه هفت نفره. از دره میشان تا کجا و کجا را با هم میرفتیم. هنوز هم هر از چندگاهی که با عطا خوش و بش میکنیم خاطرات بوعلی را نا خودآگاه مرور میکنیم. زندگی خوابگاهی با چند نفر. جشن تولد ها که هنوز از دیدن فیلم هایش سیر نمیشوم. یا شب هایی که صدای ضبط را زیاد میکردیم و نان استاپ می رقصیدیم، بچه ها یکی یکی می آمدند به اتاقمان، اتاق 336 خاطره انگیز، و یا چراغ خاموش/روشن کردن های شبانه، اس ام اس بازیها. خیال پردازیها قبل از خواب. ماکارونی و ته دیگ ماکارونی دور همی. سالن مطالعه ای که جای هر کداممان مشخص بود. چایی خوردن در بالکن. عاشق شدن ها و فارغ شدن بچه ها. کل کل های دختر پسری (مثل روزی که دکتر صنیعی در کلاس مقاومت از من تعریف کرد و صدای غر زدن میس مومن از عقب کلاس می آمد و من و عطا از خنده منفجر شده بودیم. البته بعد ها مومن داستان آن روز را که برایش تعریف کردم انکار می کرد.)  ویا چتر شدن در اتاق ها وقت ناهار و شام، دره، دیوین، میدان میشان...
دوران کارشناسی، دوران خوشی بود. هر چند که میشد که خوشترهم باشد.

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

la lune

گیرند همه روزه و من گیسویت
جویند همه هلال و من ابرویت
از جمله این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است و آن هم رویت