۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

شعرناتمام

روزی تو هم در نهایت شاعری میشوی 
و شعری میسرایی
شعری بی وزن !
که میتواند پرواز کند به وسعت خیال من.
 -تو با هر کلمه ای که می توانی بسرا
من به درد و دوری 
ترجمه اش میکنم-
در خاطرت نیست
روزی که من شاعر شدم!
خواب بودی!دام گسترانده بودی با زلفت هزار گره، تو در تو
مست لعل سرخی که گمان میکردی جاودانه است
زهی خیال باطل!
شاید روزی من دوباره شاعر شوم 
آن روز شعری خواهم گفت
مثل خاطره تو سپید
شعری که حرف آخرش
دوستیست
و لی ترجمانش دیگر تو نیستی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر