۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه

ققنوس


همیشه در زندگی دست دوستان و آشنایانی که نا امید شده بودند و افتاده بودند و درمانده گرفته ام، سعی کردم که تکانشان بدهم، حالشان را خوب کنم به هر طریق ممکن...رسالت زندگیم را همین میدیدم که تاثیر داشته باشم بر آدم ها، بخندانمشان...زیبایی های کوچک زندگیشان را بزرگ کنم بگذارم جلوی چشمشان تا شاد و خوشحال شوند...همیشه نوید روزهای بهتر دادم...شعر و ادبیات برایشان خواندم که میگذرد و میگذرد...هیچ فکر نمیکردم که خودم روزی در این باتلاق بی انگیزگی  گرفتار شوم...کجاست مسیحا دمی که این آرش را بسوزاند و آرشی نو بزاید ققنوس وار.