۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

you will become a song

شب هنگام در میانه های شب.، خسته از دویدن های بی پایان خواب هایم..بر میخیزم..پرده را کنار میزنم تا نور مهتاب که نه..نور چراغ های ساختمان های مجاور به اتاق سراریز شوند.....به تو فکر میکنم...به عشق...به دوست داشتن....به فراز و نشیب زندگی ..به هزار راه نرفته...به هزار کار نکرده...به هزار ارزوی در انتظار تحقق.....در خیال فرو میروم...فکر میکنم.....فکر میکنم.....به پیچ و تاب موهایت....به نگاه عمیق معنادارت که مدام عشق را ترجمه میکند....و به خودم!
لباس هایم را به تن میکنم....میروم تا در کوچه و پس کوچه های شهر گم شوم...کوچه ها و خیابان ها یکی یکی میایند و میروند...لباس شب همه چیز را زیباتر میکند...چراغ های خیابان ها آشناتر از همیشه میشود.....کسی به سویم میاید با لهجه فروانسوی بلژیکیش  میپرسد که میتوانم سیگارش را روشن کنم؟ 
وقتی به خودم میایم...میبینم کنار رودخانه قدم میزنم...صدای پسرو دختریی از آن طرف رودخانه میاید...نگاهشان میکنم و دوباره غرقه میشوم در رویاهای دوست داشتنیم....  میروم به سرزمین های دور...فرهاد میشوم در کوه....مجنون میشوم در بیابان....رومئو میشوم در پای پنجره....پرواز میکنم تا دوردست ها..............