۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

عشق داغیست!

اول.
در دو ستون ایستاده بودیم با شاخه های گلایول. گروه موسیقی هم  بی وقفه داشت مارچ نظامی اجرا میکرد. بستگان شهدا و عمدتا مادران شهدا هم حاضر بودند. نزدیک جایی که من ایستاده بودم. مقبره شهیدی بود و مادری.اشک چشمان مادر را پر کرده بود، به سختی ایستاد، خم شد بوسه بر پیشانی پسر زد. سی و پنج سال. سی و پنج  سال. سی و پنج سال.

دوم.
تا وقتی مادربزرگ زنده بود، همیشه خاله ها و مادرم سعی میکردند که روز 19 بهمن آرام و بی سر و صدا بیاید و برود. بی آنکه مادربزرگ تاریخ را بداند. مادر بزرگ در این روز کوچکترین فرزندش را از دست داده بود. ناجوانمرادنه شهید شده بود. دایی محمود عاشق فوتبال بود، عکس هایش هست. پسر سر زنده ای که با چشمان نافذش از قاب یخ عکس های سیاه سفیدش زل میزند به چشمان آدم. با یک دنیا آرزو. با اینکه ندیدمش ولی دلم تنگ میشود برایش. می خواهم به دایی محسن زنگ یزنم و بگویم که چقدر بودنش برای من عزیز است.همین.

دور خواهم شد!