۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

مادر

مادر بزرگ را به یاد می آورم. مربوط به روزگار دور است. روزگاری که دنیای من و برادرم به اندازه بازیهایمان کوچک بود. مادر بزرگ مینشست. من و برادر هم کنارش دراز میشدیم. با دستانش که رنج روزگار در آن متجلی بود ،که خشک بود، پیر بود، چروکیده بود، گرده هایمان را نوازش میکرد. به اندازه تمام لذات دنیا صفا داشت. به اندازه تمام خنکی های جهان، خنک بود و به اندازه تمام مهربانی ها مهربان بود.
با آن گام های شمرده و چادری که به ناچار روی زمین کشیده میشد از خیلی دور قابل تشخیص بود. مدل خودش راه میرفت. مادر پیاده می رفت، اصلا تاکسی و اتوبوس را قبول نداشت. ابتدا و انتهای شهر را به هم میدوخت، به همه سر میزد و در انتهای مسیر به خانه ما می آمد. مشتش را از درون کیف مشکی چرمین قدیمی که داشت پر میکرد از آجیل مشکل گشا و ما دو دستمان را یاز میکردیم و همه مشکلات ما حل میشد. مادر به اندازه رنگهای اصلی و فرعی قرص میخورد. میگفت رنگ قرمز قرص فشار است، این قرص فلان رنگ قرص قند و این یکی ...قرص بهمان .مادر صبور بود در برابر درد. هیچ گاه ننالید ،یا من نالیدنش را ندیدم. 
مادر دعایمان میکرد به شیوه خودش، اسم هایمان را میخواند و جایی فرضی که احتمالن دور سر ما بود را فوت میکرد. مادر دعا میکرد. خدا رستگارتان کند ...مادر میگفت به لهجه محلی.