۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.

چند روز پیش با من در جایی خلوت کرد. قدری غمین بود، میگفت که آرزوهای زیادی دارد اما همتش به اندازه آرزوهایش نیست. امان از این آرزوهایی که فراموش نمیشوند و همتی که عالی نمیشود. گفتم خوب روی همتت بیشتر کار کن. از روز هایت بیشتر استفاده کن. گفت نکته همینجاست که روز ها زود تمام میشود. نمیدانم چطور؟! اما به چشم برهم زدنی.
گفتم دست بجنبان که روز های عمر نه که شبیه عمر باشند که خود عمرند. ببین روزت چطور میگذرد، عمرت همانطور میرود. پیشنهاد دادم که در دفتر چه ای کارهایی را که روزانه انجام میدهد بنویسد تا بفهمد که کجای کارش می لنگد.

امروز که چند روز گذشته بود، گفت که این دفترچه غوغا کرده. حداقل شب به شب کارنامه اعمالش جلوی چشمانش هست. دارد هدفمند میشود. 

خاطرم هست که روزهای اولی که آمدم اینور آب ها، برای اینکه دخل و خرج دستم باشد، تمام امور مالی و خورد و خوراک و غیره را ثبت میکردم. بعد از چهار ماه دیگه ننوشتم اما خیلی زیر پوستی حساب کار دستم بود. حالا این زمان های گمشده هم اگر نوشته شوند برای مدتی. منظم خواهند شد. دیگر گم نمیشوند.