۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

شعر ناتمام

عاشق و معشوقی بودیم برای خودمان، حتی مدت ها بود که می خواستم شعری برایش بسازم که البته هیچ وقت ساخته نشد. حقیقت این بود که دکمه ای داشتم و می خواستم کت و شلوارش کنم. چای متصل، این دو کلمه یک فضاسازی و سبک زندگی بود برای من. همیشه کنار دستم فلاسک چای داغ بود، بیسکوییت هم کنارش. حالا طلاق عاطفی گرفته ایم، هر چند که دلم پر میکشد. اما تا اطلاع ثانوی جدایی جدایی. 

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

سلسله ای گشاده ای ، دام ابد نهاده ای


حرف حساب

آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند  *" ترس از بسته شدن در" 
 کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری  از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان  برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه  میتواند  از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
 ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها.  گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی  در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی  قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟

ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و  "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها:  وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار. 
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش

*برگرفته از وبلاگ : http://november25th.blogspot.com/

۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش اول)

من اصلا حرفی  نمیزنم فقط کلاهتان را قاضی کنید، ببینید که اگر هر روز صبح که چه عرض کنم ظهر ساعت 11 تا 12 از خواب بلند  شوید و در همان حال دو حس بد دارید که یکی از آنها عدم رضایت ازمیزان و کیفیت خواب باشد و دیگری طعم شکست اینکه یک روز دیگر هم نتوانستید زود از خواب بلند شوید و میزان کمی خواب رسیده به روزی 10 الی 11 ساعت و کیفیت آن هم شده شبیه غذای سلف دانشگاه. چگونه می توان حال و احوال خوب باشد و موفق شد.
10 روز پیش که برادر تماس گرفت، فهمیده بود که چیزی سر جایش نیست، یا به قول خودش سامتینگ ایز رانگ ویت آس. نشستیم سنگ ها را واکندیم، شد تصمیم کبری. گفتم باید تغییر کرد. همان شب یو تیوپ را شخم زدم و یک سخنرانی نسبتا کاربردی پیدا کردم. نکته جالب آن بود که آقای جوانی که سخنران بود هم، سابقه ای مثل من داشت در پر خوابی. از مکانیزم بدن برای خوابیدن تا تاثیر غذا و چای و قهوه تا الگوی زندگی پیامبر اسلام و... همه چیز صحبت کرد.آنچه که دستگیرم شده و در حال پیاده سازی هستم به شرح زیر می باشد (باشد که به کار بیاید)
1-
کیفیت خواب را بالا ببرید، برای این کار باید از قهوه و چای مخصوصا از ظهر به بعد خود داری کرد، ورزش منظم در طول هفته هم بسیار کمک میکند. (ذهن خسته، بدن خسته)
2-
ساعت خوابیدن و بیدار باش را باید منظم کرد حداقل 6 روز از هفته. و به طور کلی ایجاد روتین روزانه.
3-
خواب نیم ساعته ظهر توصیه میشود.(قیلوله یا beauty sleep) این خواب کوتاه باعث میشود که بازده مغز و بدن هم چنان برای بعد از ظهرحفظ شود. کسی که 7 صبح تا 1 ظهر مشغول بوده، حتما ظهر به مردگان شبیه تر است، پس این خواب راهبردی و عملیاتی خواهد بود( برگرفته از سند چهارم توسعه :) )
4-
قبل از خواب از مواردی که باعث افزایش هشیاری میشود مثل لب تاپ و گوشی و بازی و... خود داری شود.
5-
در نهایت هر هفته یک ربع یا نیم ساعت از خواب کم کنید تا میزان آپتیموم برای شما حاصل شود. (خواب با کیفیت بهتر از خواب زیاد است)

بعد از 10 روز سعی و خطا و تمرین، بالاخره دیشب یک خواب خوب و عمیق داشتم، خیلی وقت بود که طعم خواب عمیق فراموشم شده بود. فعلا که مشغولم، ادامه نتایج حاصله در هفته های آتی در گزارش های بعدی.


فسقلی


۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

تلخون


نه جائی می رفت، نه با کسی حرفی می زد. اگر چیزی از او می پرسیدند جواب های کوتاه کوتاه می داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه ها و پشتش موج می زد. راه که می رفت به پریان راه گم کرده ی افسانه ها می مانست. فحش می دادند یا تعریفش می کردند، مسخره اش می کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون هاست.

پ.ن: برگرفته از داستان تلخون، صمد بهرنگی

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

خنک.


جهد کن تا عشق افزونتر شود.

اگر از من بپرسند که از این مدت زندکی در فرنگستان چه چیزی در تو به حقیقت رسیده است؟ به طور قطع خواهم گفت عشق ورزی.

عشق و آتش در ادبیات با هم آمیخنه شده، یک استعاره به جا. اما نکته مفقودی هم هست، اینکه این آتش را چطور باید حفظ کرد. حتما دیده اید که وقتی می خواهیم آتشی گر بگیرد، فوت میکنیم. اکسیژن میرسانیم به آتش. عشق و دوست داشتن هم همینطور است. اینکه اینجا میبینید که پیر مردی و پیر زنی چطور عاشقانه دست هم را گرفته اند، چطور هنوز هم  دوست داشتن و عشق را برایت معنی میکنند به خاطر این است که مواظب عشقشان بوده اند، مرتب فوت کرده اند تا این عشق خاموش نشود. نه فقط در جوانی عشق بازی کرده اند که در میانسالی که در کهن سالی. 

راه دم دستیش را همه میدانیم که راه زبانیست، اینکه با زبان، دل به دست بیاوریم ،کلمات محبت آمیز به جا و درست و البته هنر گوش کردن به طرف مقابل هم ، یکی از راه های حفظ عشق است، اینکه فقط گوش باشی. اما مورد نظر من چیز دیگریست که زبان و گوش را تکمیل میکند.  
 به نظر من لمس کردن، نوازش یا هر نمودی که از تماس سراغ دارید، از موثر ترین راه های نه تنها حفظ که بلکه گسترش عشق و محبت است. بار ها شاهد در آغوش گرفتن های طولانی مدت عشاق در کوچه و خیابان بوده ام. این کار آدم ها را به هم نزدیک میکند. فرقی ندارد که دو دوست ،دو برادر، زن و مرد، پدر و فرزند یا هر چی. این راه تضمینیست. 
یک عادت حسنه داریم من و برادر که گهگاهی یک آغوش چند دقیقه ای همدیگر را مهمان میکنیم. چقدر آرامش بخش است. این نوبه آخر که ایران بودم، در حین تماشای تلویزیون، سر پدر را روی پایم گذاشتم، آرام آرام چند دقیقه موها و سرش را نوازش کردم. بسیار حال هردومان خوب تر شد. 
 مهربانی از طریق تماس به راحتی منتقل میشود. نباید ترسید و خجالت کشید. نباید فکر کرد که همه چیز ابدیست و فرصت همیشه هست، نه به خدا که نیست، همان لحظه مهم است، همان لحظه را باید ابدی کرد. در جمع و در خفا باید بوسید، بغل کرد. زندگی کوتاه است و حیف میشود که آن را صرف عشق ورزی به هم نکنیم. منظورم به همه عالم است.
 به نظر من آدم باید عاشق باشد، آدم عاشق، لبریز است، مثل جام پری که جوشنده است، منتظر ظهور معشوق خاصی نیست، هر چیزی که پتانسیل عشق ورزی داشته باشد دریغ نمیکند. از یک گل گرفته تا آدم های دور و نزدیک.
من خودم را در این دسته آدم های همیشه عاشق گذاشته ام، هیچ وقت آتشش را خاموش نمیکنم. همیشه خوراکش را تامین میکنم تا فروزنده تر باشد و رقصان. به شما هم همین توصیه را میکنم که عاشق باشید.

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!