۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

نامه

آن قدیم ها که نامه و نامه نگاری موضوعیت داشت، همیشه دوست داشتم که روزی پست چی بیاید و نامه ای بیندازد در صندوق پست خانه مان. صندوق پست که خیلی فانتزیست برای آن زمان. نامه را بیندازد در حیاتمان. هیچ وقت این اتفاق نیافتاد که منتظر نامه باشم. 
این روز ها که نامه میاید از نوع الکترونیکی زیاد لذت بخش نیست. حتی پیام های عاشقانه هم در این فضای مجازی کیفی ندارد. نامه، فیزیکی بود.میشد در دست گرفت، بویید و بوسید. اصلا هویت دارد و داشت. دست خط یک نفر بود ، شناسه اش بود. میشد در دست گرفت نامه را و تخیل کرد طرف را. خیالتان را راحت کنم اصلا موجودی زنده بود.
چند وقت پیش ها که دست نوشته های دایی محمود را می خواندیم در سن 16 سالگی ، یعنی چند ماه قبل از اینکه ما را تنها بگذارد و برود. بغض عجیبی داشتم، عکسش را بارها در آلبوم ها دیده بودیم.اما عکس هایش مثل دست خطش- مثل آن شعر هایی که نوشته بود و حتی آن لغات انگلیسی که در آخر دفترش نوشته بود تا حفظ کند- نیستند.عکس ها روح ندارند. دفترش را که خواندم فکر کردم اگر زنده بود چه میکرد و کجا بود و ... .اگر بود 51 ساله بود.

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

برگ



-جایش خیلی خالیست-

 نگاه کن این راه خاکی را، با آن برگ های نارنجی و سرخ و ...  - نه، نه، اصلا بگذار اسم رنگ ها را نگوییم. فقط تخیل کنیم آن همه رنگ را که خیلی هاشان حتی اسم خاصی هم ندارند و چه حیف که اسمی ندارند -  ببین چه زیبا این جاده پیچ میخورد، ببین چه زیبا گم میشود پشت آن درخت ها و بوته ها، ببین چه نرم میپیچد این جاده در جان من. این همه رنگ. 
قدم میزدیم، صدای ریگ ها زیر کفش هایمان محزون بود.خسته بود. کشیده میشد .اگر چشم هایت را میبستی و گوش میدادی، به قطع متوجه میشدی که این پاها میلی به رفتن ندارد. دوست دارند بمانند، بنشینند.
صدای قهقه دختر و پسری در دور دست ما را متوجه خودمان کرد. به خودمان که آمدیم دیدیم کنار برکه آب بودیم. تصویر درخت ها در آب بود. آخ میچسبد اینجا یک چایی بنوشیم .کاش یک نیمکت هم اینجا بود. 
-ببین یک نیمکت اینجاست، بنشینیم؟
-تو اینجا بمان، من بروم عکس بگیرم.
-بر میگردی؟
-.......

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

یک عصر پاییزی

"فشار آنقدر زیاد شد که دیگر تحملش میسر نبود. باید هرچه سریعتر از آن محیط لعنتی و یا بهتر است بگویم از آن حالت لعنتی بیرون می آمدم. تنهایی نمیشد. فکر میکنم که آدم ها به تنهایی نمیتوانند این کار را انجام دهند، همیشه نیاز هست که یکی در کنارت باشد."

----قدم زدن و حرف زدن با کسی که درد شناس است و گاها دوای درد مذکور را هم در جیبش دارد  بسیار مفید فایده است. ----


برویم قدم بزنیم. خیلی بی برنامه. اصلا هدف هم مهم نیست، فقط برویم قدم بزنیم. بالاخره ازیک جایی سر در می آوریم در نهایت. از کجا حرف زدن را شروع کنیم؟ اصلا مهم نیست. در نهایت به آنجا که دوست داریم و نیازش را احساس میکنیم ختم خواهد شد.