۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

برگ



-جایش خیلی خالیست-

 نگاه کن این راه خاکی را، با آن برگ های نارنجی و سرخ و ...  - نه، نه، اصلا بگذار اسم رنگ ها را نگوییم. فقط تخیل کنیم آن همه رنگ را که خیلی هاشان حتی اسم خاصی هم ندارند و چه حیف که اسمی ندارند -  ببین چه زیبا این جاده پیچ میخورد، ببین چه زیبا گم میشود پشت آن درخت ها و بوته ها، ببین چه نرم میپیچد این جاده در جان من. این همه رنگ. 
قدم میزدیم، صدای ریگ ها زیر کفش هایمان محزون بود.خسته بود. کشیده میشد .اگر چشم هایت را میبستی و گوش میدادی، به قطع متوجه میشدی که این پاها میلی به رفتن ندارد. دوست دارند بمانند، بنشینند.
صدای قهقه دختر و پسری در دور دست ما را متوجه خودمان کرد. به خودمان که آمدیم دیدیم کنار برکه آب بودیم. تصویر درخت ها در آب بود. آخ میچسبد اینجا یک چایی بنوشیم .کاش یک نیمکت هم اینجا بود. 
-ببین یک نیمکت اینجاست، بنشینیم؟
-تو اینجا بمان، من بروم عکس بگیرم.
-بر میگردی؟
-.......

۱ نظر: