۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

la música

بعد از مدت ها فیل ما یاد هندستون کرد، با خودم گفتم حالا که قرار است دوباره به اسپانیا بروم برای تعطیلات، کمی اسپانیایی گوش کنم. اگر تا  به  امروز از موزیک های اسپانیایی (آمریکای جنوبی یا خود اسپانیا) گوش نداده اید، امتحان کنید. دنیا برایتان  زیباتر میشود.
به هر حال رسیدم به آهنگی از ریکی مارتین، همون آهنگ معروف اون دوز ترس (یک دو سه) .چند بار که آهنگ رو شنیدم. نا خواسته خاطره ای از دوران کودکی به  ذهنم خطور کرد. تو یکی از این آهنگ های ریکی مارتین یک خانومی میرقصید با لباسی آب رفته  که کل مساحت لباسش، با احتساب زیر و رویش برای پوشاندن موهای سرش هم کافی نبود. به هر حال اولین بار که این خانوم در صحنه ظهور کرد، در یک جمعی بودم ، همه نشسته بودند شو میدیدند. قلبم بد میتپید، شرم تمام وجودم رو گرفته بود. خجالت میکشیدم. یا حتی بعد تر ها که در این فیلم های هالیوودی که در جمع میدیدیم همیشه نگران بودم که نکنه یه بار دامن از دست فیلم در بره و .... 

تفاوت فرهنگ اسپانیایی و آلمانی هم موضوع بعدی بود که پرید تو مغزم ،حتی یه جک دو زبانه هم با توجه به آهنگ هایی  که گوش میکردم و روحیه مردم اسپانیا و آلمان ساختم، که شد این:
+te tengo que besar?
-kein ahnung
و ضجه حضار.

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

ein Tag in der Küche


رفته بودم آشپزخانه مشترکمان که یک چیزی سر هم بکنم برای ناهار، واقعا که این ناهار وشام هم مسآله غامضی برای بشریت به شمار میرود. گذشته از زمان و انرژی که باید صرف کرد تا غذا را ساخت و پرداخت که عموما قسمت لذت بخش کار هم همین بخش هست. داستان رخوت و رو مخی بودن داستان از شب گذشته شروع میشود که کم کم این فکر به مغز خطور میکند که فردا ناهار یا شام را چی بپزم. این حس خیلی شبیه حس دختر هاست وقتی می خواهند به میهمانی بروند! که البته سوال ذهنیشان چی بپوشم است. به هر حال در آشپزخانه مشترک ما که فکر میکنم 11 نفر باشیم از اقصی  (یاد فرزاد و غلط املایی، شرط میبندم که فرزاد این کلمه را اغثا یا اغصا مینویسد) نقاط جهان از مکزیک گرفته تا مجارستان تا روسیه و ...ایران. خلاصه در حال نگینی کردن سیب زمینی بودم برای یک نوع  پاستایی که مبتکرش خودم هستم و یکی در میان قابل خوردن میشود و طعم مناسبی ندارد عموما، اما به غایت زیباست و رنگ رنگی. سیب زمینی آخر که داشت تمام میشد یکی از آن 11 نفر وارد آشپز خانه شد و سلام و علیک و شروع به صحبت.گفت که دیروز من سرما خوردم و با بابام رفتیم دوچرخه سواری، مقصر بابامه و ...از این حرفا. البته این خانوم سه روز قبل هم بر روی همین صندلی نشسته بود با حالتی خسته و بیمارگونه داشت چای میخورد. پرسیدم که خدا بد نده؟(هو ایز ایت گوینگ؟) گفت که دلم درد میکنه دو روزه، زنگ زدم دکتر وقت بگیرم و الخ. منم هرچه درباب خواص چای گرم و جوشانده چل تخمه و گل گاو زبان و سه پستان بلد بودم برایش گفتم. در همین اثنی یکی دیگر از خانوم ها ورود کردند، دختر مریض (نیکی) پرسید که داروی ضد درد نداری؟ 
-وات کایند آو پین دو یو هو؟ ایز ایت گرلیش پین اور ...؟
+ایم نات شور، ایت ایز گرلیش سام هاو بات ای هو سام آدر فیلینگ توو.
 بعد از دقایقی سکوت از من پرسید تو اگه جای من بودی میرفتی خونه، آخه خونه ما تا اینجا یک ساعت بیشتر نیست.گفتم که صد در صد میرفتم خونه. گفت که نه من نمیرم، میخوام ثابت کنم که میتونم خودم هندلش کنم و از این قصه ها. پرسیدم چند سالته؟ گفت: ایتیین.
حیف که اسلام دست و پای ما رو بسته بود و گرنه حتما لپش رو میکشیدم و میگفتم کوچولووووووووووووو.
بعد تر دو زاریم افتاد که اکثر این 11 نفر همسایه های من دانشجوی لیسانس سال اول و دومند. چه شور و نشاط و انرژی دارند.
یاد خودمان افتادم در بوعلی که بودیم چه شاد و شنگول بودیم. 

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

درد گران


عدم تناسب بین میز و صندلی که در اتاق دارم باعث شده که گاه و بی گاه دردی خفیف تمام کتف و کمرم را درنوردد و آخر سر به مغز پیام دهد که من هنوز اینجا هستم. این درد گرده یا همان قسمت بالایی کمر سالهای متمادیست که مهمان من است. خیلی جالب نیست که آدم با درد از خواب برخیزد و با درد به خواب برود. اما در دراز مدت آدم خو میگیرد به این درد. میشود یکی از پارامتر های شخصیتی آدم اصلا. تازه این درد که  درد خوب است ، امان از درد هایی که جایی را در نمیوردد بلکه ساکن و آرام یک جا نشسته  و دزدکی وار بدون اینکه خبردارت کند میآید. خرابت میکند و دوباره میرود مینشیند سر جایش تا نوبه دیگر.