۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

ein Tag in der Küche


رفته بودم آشپزخانه مشترکمان که یک چیزی سر هم بکنم برای ناهار، واقعا که این ناهار وشام هم مسآله غامضی برای بشریت به شمار میرود. گذشته از زمان و انرژی که باید صرف کرد تا غذا را ساخت و پرداخت که عموما قسمت لذت بخش کار هم همین بخش هست. داستان رخوت و رو مخی بودن داستان از شب گذشته شروع میشود که کم کم این فکر به مغز خطور میکند که فردا ناهار یا شام را چی بپزم. این حس خیلی شبیه حس دختر هاست وقتی می خواهند به میهمانی بروند! که البته سوال ذهنیشان چی بپوشم است. به هر حال در آشپزخانه مشترک ما که فکر میکنم 11 نفر باشیم از اقصی  (یاد فرزاد و غلط املایی، شرط میبندم که فرزاد این کلمه را اغثا یا اغصا مینویسد) نقاط جهان از مکزیک گرفته تا مجارستان تا روسیه و ...ایران. خلاصه در حال نگینی کردن سیب زمینی بودم برای یک نوع  پاستایی که مبتکرش خودم هستم و یکی در میان قابل خوردن میشود و طعم مناسبی ندارد عموما، اما به غایت زیباست و رنگ رنگی. سیب زمینی آخر که داشت تمام میشد یکی از آن 11 نفر وارد آشپز خانه شد و سلام و علیک و شروع به صحبت.گفت که دیروز من سرما خوردم و با بابام رفتیم دوچرخه سواری، مقصر بابامه و ...از این حرفا. البته این خانوم سه روز قبل هم بر روی همین صندلی نشسته بود با حالتی خسته و بیمارگونه داشت چای میخورد. پرسیدم که خدا بد نده؟(هو ایز ایت گوینگ؟) گفت که دلم درد میکنه دو روزه، زنگ زدم دکتر وقت بگیرم و الخ. منم هرچه درباب خواص چای گرم و جوشانده چل تخمه و گل گاو زبان و سه پستان بلد بودم برایش گفتم. در همین اثنی یکی دیگر از خانوم ها ورود کردند، دختر مریض (نیکی) پرسید که داروی ضد درد نداری؟ 
-وات کایند آو پین دو یو هو؟ ایز ایت گرلیش پین اور ...؟
+ایم نات شور، ایت ایز گرلیش سام هاو بات ای هو سام آدر فیلینگ توو.
 بعد از دقایقی سکوت از من پرسید تو اگه جای من بودی میرفتی خونه، آخه خونه ما تا اینجا یک ساعت بیشتر نیست.گفتم که صد در صد میرفتم خونه. گفت که نه من نمیرم، میخوام ثابت کنم که میتونم خودم هندلش کنم و از این قصه ها. پرسیدم چند سالته؟ گفت: ایتیین.
حیف که اسلام دست و پای ما رو بسته بود و گرنه حتما لپش رو میکشیدم و میگفتم کوچولووووووووووووو.
بعد تر دو زاریم افتاد که اکثر این 11 نفر همسایه های من دانشجوی لیسانس سال اول و دومند. چه شور و نشاط و انرژی دارند.
یاد خودمان افتادم در بوعلی که بودیم چه شاد و شنگول بودیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر