۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

جوی نقره مهتاب

دم دمای کریسمس، شب هنگام، که آرام و خرامان، در خیابان اصلی شهر قدم میزنی و به جز صدای پاهای خودت، صدای انواع سازهای بادی و زهی خیالت را پرواز میدهد به هر کجا، بوی شکلات های رنگ و وارنگ و بوی شراب قرمز گرم و همهمه شادی آفرین مردم. با ریسه های رنگ رنگی مغازه ها و کاج بلندی که ستاره باران آرزوها شده و دانه های سفید برف که بی هیچ دلهره ای روی صورتت مینشینند و نوید عشق میدهند، صدایی از جنس بلور در گوش میپیچد: ..... و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.


پ.ن: زمستان امد. اشتوتگارت، فایهینگن.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی
 (مولانا)


۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

Umarmung

دلم یک آغوش گرم مطمئن می خواهد امروز، از همان هایی که با آرمین داریم. دو دقیقه سر بر شانه، خیلی برادرانه و لطیف. سکوت مطلق، صدای ضربان قلبی که آرام میگیرد. ایستاده و محکم. از همان هایی که قدرت میدهد به آدم، خیالش را راحت میکند که ناراحت و نگران نباشد، چون که او هست همیشه. از همان آغوش ها میخواهم.