۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

کنکور 84

دقیقا ده سال قبل یه همچین وقتی بود که کنکور کارشناسی دادم. خاطرم هست که دانشگاه برای من مفهوم خیلی خاصی داشت. خیلی دوست داشتم که دانشگاه بروم. دانشگاه رفتن مترادف شده بود با استقلال پیدا کردن، تجربه های جدید، دانشمند شدن، مطالعه کردن و عاشق شدن. همه اینها با هم در دانشگاه خلاصه میشد. در یک سالی که برای کنکور درس می خواندم، هزاران بار دانشگاه را برای خودم تصور میکردم، در حالت های متفاوت با آدم های مختلف. دانشگاه پلی تکنیک محبوب اولم بود، اما خب واقع گرا بودم، از توانایی عملیاتی من خارج بود. صنعتی اصفهان شد سر منزل مقصودم، هر چند که در آخر به بوعلی همدان رضایت دادم. البته حقیقت این است که چند ماه قبل از کنکور، از جلوی درب دانشگاه بوعلی شب هنگام گذشتم، درب علوم. چراغ ها روشن بود، هوا باران خورده .فضا شاعرانه بود. من بودم و دانشگاه. همانجا بوود که با خودم گفتم من باید اینجا درس بخونم. و همانجا هم پذیرفته شدم. روزی هم که برای ثبت نام برادر به دانشگاه شریف رفتیم، خاطرم هست که دیوانه وار در همکف دانشکده زیبای نفت قدم میزدم،  چند ماه به کنکور ارشد مانده بود، با خودم میگفتم من باید این دانشگاه درس بخونم و شد آنچه شد.

بگذریم، قصه، قصه کارشناسی و اتوپیای دانشگاه بود. بعد از اعلام نتایج کارشناسی، آنقدر ذوق داشتم، که نشستم اسامی تمامی کسانی که مکانیک بوعلی قبول شده بودند را پیدا کردم و روی کاغذی نوشتم. از روی اسمشان چهره هاشان را تصور میکردم. قند در دلم آب میشد.از بین آن لیست به غیر از دوستان هم شهری، روز اول ثبت نام نزدیک خوابگاهها، دو نفرشان را دیدم، صورت های مصمم، بسیار مردانه در قیاس با من کوچک. مصباحی و یزدی. هنوز خاطرم هست، با کت قهوه ای روشن و چتر مشکی. با هم گپ کوتاهی زدیم. 
انتظارم از دانشگاه چیز دیگری بود، چیزی که می خواهم بگویم باور خودم هم نمیشود چه برسد به شما، که من از بین همکلاسیهای دختر،بودند کسانی که در طول چهار سال تحصیل با هم سلام و علیک هم نکردیم. خام بودیم و بچه. ترم دوم و سوم حلقه های دوستی کوچک خوبی درست شد اما به همان سرعتی که شروع شد با همان سرعت هم تمام شد. تا اینکه از اواخر ترم چهار با زهرا و سحر که سال بالایی ما بودند،آشنا شدیم.  به قول جناب خان در خندوانه، کم کم دانشگاه اون چیزی شد که مو دوس داشتم (با لهجه جنوبی). یک گروه هفت نفره. از دره میشان تا کجا و کجا را با هم میرفتیم. هنوز هم هر از چندگاهی که با عطا خوش و بش میکنیم خاطرات بوعلی را نا خودآگاه مرور میکنیم. زندگی خوابگاهی با چند نفر. جشن تولد ها که هنوز از دیدن فیلم هایش سیر نمیشوم. یا شب هایی که صدای ضبط را زیاد میکردیم و نان استاپ می رقصیدیم، بچه ها یکی یکی می آمدند به اتاقمان، اتاق 336 خاطره انگیز، و یا چراغ خاموش/روشن کردن های شبانه، اس ام اس بازیها. خیال پردازیها قبل از خواب. ماکارونی و ته دیگ ماکارونی دور همی. سالن مطالعه ای که جای هر کداممان مشخص بود. چایی خوردن در بالکن. عاشق شدن ها و فارغ شدن بچه ها. کل کل های دختر پسری (مثل روزی که دکتر صنیعی در کلاس مقاومت از من تعریف کرد و صدای غر زدن میس مومن از عقب کلاس می آمد و من و عطا از خنده منفجر شده بودیم. البته بعد ها مومن داستان آن روز را که برایش تعریف کردم انکار می کرد.)  ویا چتر شدن در اتاق ها وقت ناهار و شام، دره، دیوین، میدان میشان...
دوران کارشناسی، دوران خوشی بود. هر چند که میشد که خوشترهم باشد.

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

la lune

گیرند همه روزه و من گیسویت
جویند همه هلال و من ابرویت
از جمله این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است و آن هم رویت

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ein moment

20 سال از روزیکه وارد این زندان شدم میگذرد. یک اتاق محبوس با دیوار های سیمانی که با بد سلیقگی خاصی به رنگ آبی درامده . تنهایی و سکوت و زمان دراز خوره جان و حافظه است. انقدر به دلیل امدنم به این زندان فکر کردم که یادم نمانده واقعا به چه دلیلی اینجا اورده شدم.
 پنجره کوچکی بین سقف و دیوار هست، عقده دیدن از آن پنجره هر روزه با من است، اوایل خیلی تلاش کردم به هر حیله ای که بلد بودم وبلد شدم، راهی بیابم که از ان پنجره کوچک بیرون را ببینم. نشد. حالا شده یک عقده سمی. بیست سال هر شب بدون اغراق خواب آن پنجره را میبینم، به هزاران راه به هزاران شکل. دیشب مثل هزاران شب دیگر ذوق خواب نداشتم، پنجره ملعون، پنجره ملعون .
دیشب در خواب دیدم که در خوابم. چشم که باز کردم دیدم در کنارم آرمیده، دست به سینه مودب . دستانم به دور دستانش حلقه شده. زلف هایش گردنم را پوشانده.بوی عطر یاس در مغزم پر شده. همین یک ثانیه. همین یک سکانس. اما در خواب زمان کشیده می شود. معادل چند ساعت در بیداری بود. چه ارامشی. حتی دیگر آن پنجره پفیوز هم که هر روزبه من دهن کجی میکرد، چنان حقیر شده بود که صدای خرناسه های از حسادتش به راحتی به گوش می رسید. مغرور و بی اعتنا غرقه در آن ثانیه. نفسم را حبس کردم، حبس کردم، حبس کردم. بوی عطر یاس شدید و شدیدتر شد.یک ثانیه. یک ثانیه. تمام.

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

زخم!

رفته بودم اتاق یکی از دوستان، از هر دری سخنی. زد تو کار نوستالژی و یاد ایام گذشته. از روابط عشقیش گفت و دوست دختر اولش که اینطور بود و دوست دختر دومش اینطور و چه و چه و چه. یک جای صحبتش رو کرد به من پرسید که دوست دختر داشتی؟ البته منظورش واقعا خود این سوال نبود، چون که از نظرش جواب من به سوال قطعا می بایست مثبت می بود. انتظار داشت که من رشته کلام را به دست بگیرم. در جواب سوالش گفتم بله. کمی دلهره داشتم، طبق تعاریف این نوع رابطه، جواب من اصولا باید نه میبود. اما خجالت کشیدم که قضاوت بشوم. اینکه عمری از تو گذشته باشد و تو رابطه ای را تجربه نکرده باشی به معنای تامش انقدر عجیب است که وقتی به دوستانم میگویم من در تمام عمرم به اندازه یک لیوان هم نوشابه نخورده ام. 
دوباره شروع به صحبت کرد،از عشق و سکس و بوسه و مهربانی و عاطفه و...
گفت که اولین بوسه خیلی شیرین بود و اینطور بود و آنطور بود.داستان بوسه ها را برایم با اشتیاق تعریف کرد. شاید از چشمانم خواند که من با این لذت کاملا غریبم. پرسید، دوست دخترهایت را بوسیدی؟ 
ماندم چه بگویم، حقیقت یا اینکه از خیال پردازیم کمک بگیرم و داستانی برایش سر هم کنم. دهانم خشک شد، در همان یک ثانیه که بر من سالی گذشت، گفتم نه! نبوسیدم.
گفت یعنی لب های دوست دخترت را نبوسیدی؟ 
عرق شرم  و دهان خشک و چشمان نافذ سوال کننده، گفتم نه. 
گفت پس این چه دوست دختری  بوده که تو داشتی و حتی بوسه ای هم در کار نبوده. یه سری سوالات هستند که می پرسند و گفتن حقیقتش بسیار سخت و آزار دهنده است. گفتم شرم زیاد داشتم و دارم هنوز. دوست نداشتم که فکر بد کنند راجع به من.
-فکر بد؟! پسر خوب همانطور که تو دوست داری دختر ها هم دوست دارند. خیلی بدیهی و ساده است.

حق را کامل به او دادم،در دلم غمی نشست،تازه نمیدانست که از رابطه ها فقط تلخکامی هایش را چشیده ام. سکس و بوسه که توی سرم بخورد، حتی نوازشی هم در کار نبود. اصلا شاید دوست دختری در کار نبود. خیال بود و خیال بود و خیال.


۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

Sigmund Freud Museum, wien


به من گفته بودند که دکترفقط تا ساعت 18 مراجعه کننده می پذیرد. به همین دلیل هم نمیشد بعد از غروب افتاب به دیدنش رفت. چهارشنبه ها عصر هم دکتر با دوستانش پیرامون مسایل مختلف گفتگو می کرد. بیشتر دانشجویان و پیروان عقایدش سوال ها و ابهاماتشان را همراهشان داشتند تا با دکتر در میان بگذارند. به هر حال وقت ملاقات من بنا به درخواست خودم آخرین وقت پذیرش بود.

شماره 19 خیابان Berggasse. درب چوبی بزرگ قهوه ای تیره ای که در کنارش دکمه های طلایی رنگ واحد های مختلف ساختمان به چشم می خورد. روی یکیشان نوشته بود زیگموند فروید، زنگ و در را با هم فشار دهید.
با فشردن زنگ، درب باز شد، پله های همکف را گرفتم تا به درب اول در پاگرد طبقه اول رسیدم. کنار در هم با زرق و برق بیشتری بزرگتر اسم دکتر نوشته شده بود.
وارد راهروی باریکی شدم که فرش باریک قرمز رنگی آن را پوشانده بود، دیوار های راهرو هم با نوعی پارچه خاکی رنگ پوشانده شده بود. کنار در عصا و چمدان چرمین رنگ رفته ای بود که حکایت از سفر های بسیار داشت. خیلی مصمم و جدی روبروی در ایستاده بود. از من خواست تا روی کاناپه که در کنار دیوار اتاق بود دراز بکشم . تعداد زیادی هم کوسن تعبیه شده بود برای راحتی مراجعه کننده. روی دیوار اتاق تابلو های مختلفی با قاب های متنوع وجود داشت چینش هنرمندانه اتاق ملموس بود، رنگ ها و وسایل همگی با وسواس خاصی انتخاب شده بودند.
از من خواست تا چشمانم را ببندم و برایش تعریف کنم. از خواب هایم. کمتر حرف میزد بیشتر گوش میکرد و نت برمیداشت.ملاقات ها هفتگی بود. حالم بهتر شده بود، بدون اینکه نسخه ای برایم نوشته باشد.
یک روز که طبق معمول به دیدارش رفتم، گفت امروز اخرین جلسه تراپیست. دیگر نیازی نیست که بیایی. نسخه ات را آماده کردم. روی میز بود، برداشت و به من داد. گفت این را بخوان. ادامه داد که میدانی چرا بعد از ساعت 18 مراجعه کننده نمی پذیرم. ابرویی بالا انداختم. گفت بعد از خروج اخرین بیمار میروم پشت آن میز- به اتاق کناری اشاره کرد- مینشینم. یادداشت ها را دسته بندی میکنم، تحلیل میکنم، خلاصه میکنم و درنهایت نسخه بیمار را برایش مینویسم.

* این نوشته بعد از بازید از خانه فروید در وین نوشته شده.
** فتو بای آرش.