۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ein moment

20 سال از روزیکه وارد این زندان شدم میگذرد. یک اتاق محبوس با دیوار های سیمانی که با بد سلیقگی خاصی به رنگ آبی درامده . تنهایی و سکوت و زمان دراز خوره جان و حافظه است. انقدر به دلیل امدنم به این زندان فکر کردم که یادم نمانده واقعا به چه دلیلی اینجا اورده شدم.
 پنجره کوچکی بین سقف و دیوار هست، عقده دیدن از آن پنجره هر روزه با من است، اوایل خیلی تلاش کردم به هر حیله ای که بلد بودم وبلد شدم، راهی بیابم که از ان پنجره کوچک بیرون را ببینم. نشد. حالا شده یک عقده سمی. بیست سال هر شب بدون اغراق خواب آن پنجره را میبینم، به هزاران راه به هزاران شکل. دیشب مثل هزاران شب دیگر ذوق خواب نداشتم، پنجره ملعون، پنجره ملعون .
دیشب در خواب دیدم که در خوابم. چشم که باز کردم دیدم در کنارم آرمیده، دست به سینه مودب . دستانم به دور دستانش حلقه شده. زلف هایش گردنم را پوشانده.بوی عطر یاس در مغزم پر شده. همین یک ثانیه. همین یک سکانس. اما در خواب زمان کشیده می شود. معادل چند ساعت در بیداری بود. چه ارامشی. حتی دیگر آن پنجره پفیوز هم که هر روزبه من دهن کجی میکرد، چنان حقیر شده بود که صدای خرناسه های از حسادتش به راحتی به گوش می رسید. مغرور و بی اعتنا غرقه در آن ثانیه. نفسم را حبس کردم، حبس کردم، حبس کردم. بوی عطر یاس شدید و شدیدتر شد.یک ثانیه. یک ثانیه. تمام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر