۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش دوم)

-
تجربه به بنده ثابت کرد که اگر روزانه حدود یک ساعت ورزش بکنیم، خواب عمیق تر و بهتر و بهینه تری خواهیم داشت. میزان علاقه نگارنده به خواب بر خواننده واضح و مبرهن است که اگر علاقه ای نبود کار ما به گزارش نویسی و آزمون و خطا و اینها کشیده نمیشد. به هر حال میزان خواب من از روزی 10 ساعت، کمتر ویا بیشتر رسیده به حدود 7 ساعت. که به نظر خودم کاری کرده ام کارستان. هر چند که تا هدف نهایی که روزی 5 ساعت یا چیزی در آن حدود است فاصله دارم اما تا همین جای کار هم خشنود و راضیم. 
-
یکی دیگر از اموری که در آن موفق بودم، ثابت کردن بعضی از برنامه ها در زندگی روزانه بود، مثلا روزی یک ساعت ورزش در روز، گوش کردن به درس آلمانی در صبح. البته کارهای بیشتری در صف انتظارند که جایشان را در برنامه روزانه من ثابت کنند که البته کارگران در آن حوزه ها سخت مشغول کارند.
-
سعدی  :
                             به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل           که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

خنده جام می و زلف گره گیر نگار


Run Forrest, Run!

با چاقوی دسته مشکی بزرگی که در آشپزخانه داریم مشغول خرد کردن پیازم. تمرین هندسه میکنم، یک جور مسابقه روتین با خودم که چطور میتوانم با تعداد حرکات کمتر چاقو، پیاز را خرد تر کنم. البته لذتش این است که فکر نکنی و فقط بداهه ببری. به هر حال، گوشت و پیاز را که مخلوط کردم، نوبت به فلفل دلمه ای شد، آن یار قشنگ چند رنگ پوشم، بسته ای هفتاد سنت میخرمشان، تو هر بسته هم قرمز و زرد و سبز هست. چون رنگ غذا هم  برایم مهم است، دوست دارم که از این فلفلها بریزم. نمک و فلفل و کمی رب و ذرت.تمام. حالا نوبت یکی از آرامش بخش ترین لحظات آشپزیه، هم زدن و صبر کردن و خیال پردازی.

دریاچه آرام آرام بود، هیچ موجود جنبده ای هم نیست. من هستم و گام های نیمه خسته ای که حدود یک ساعت دویده اند. دریاچه را دور میزنم و جاده خاکی را پیش میگیرم، عموما این مسیر را سعی میکنم با سرعت بدوم، هم تمرین خوبی است هم انتهای مسیر است دیگر. گام ها را تند تر میکنم، و شاید داشتم به این فکر میکردم که برسم خانه چه چیزی بخورم، که صدای خوش آهنگی از یکی از بالکن های خوابگاه، صدا زد: ران فارست، ران! 
من را میگویی، انگار که بهترین عاشقانه عمرم را شنیده باشم، سر برگرداندم شاید صاحب صدا را ببینم. فاصله دور بود. سرعت گام هایم را بیشتر کردم ... .

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست داشتم نویسنده میشدم.



1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ  فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!

2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.

3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند. 

4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.

5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .


منو شکمم


آنقدر شکمو شدم که وسط خوردن یک غذای خوشمزه دلم هوای غذای دیگری میکند.

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

چهره به چهره

جان من!

حقیقت ماجرا و خیلی شسته رفته اش این است، گاهگاهی، که خیلی هم پیش می آید، در کار خودم میمانم. بین آنچه هستم و آنچه دوست دارم، میمانم. غم یواشی سراغم می آید، تنها چیزی که در آن لحظه دلهره و اضطراب خوشحالم میکند این است که فکر میکنم هنوز در حال یاد گیریم و ساکن نشده ام. پس هنوز جای امید هست، آهسته با خودم می گویم طوری که کسی نشنود.  

از ماه پیش شروع شد، کمی نگرانم. احساس بی سوادی میکنم. نمیدانم از کجا شروع شد؟ ولی یک روز صبح که از خواب بلند شدم و داشتم صبحانه ام را میخوردم، خیلی معمولی مثل روز های دیگر، دو تا نان تست و مربای آلبالوی همیشگی با پنیر. 
نکند اشکال از پنیر باشد، شنیدم که پنیر آدم را خنگ میکند!

جان من!

ذهنم آشفته شده، در کلام عاجز شدم، و احساس بی سوادی میکنم. از کتاب هایم دور مانده ام، آخ لعنت به من. لعنت. 

جان من! 

آرشه را بدار، به سیم ها بکش. می خواهم برایت برقصم. می رقصم، می رقصم، احساس بی سوادی میکنم، می رقصم. سرم گیج گیج گیج...... در میانه ایستاده ای، لبخند میزنی. محو میشوی. می رقصم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

verliebt




جان من است او.

و کیست که بگوید کدام حقیقت است و کدام خیال؟!

صدای زنگ، تصمیم برای ادامه خواب و پذیرش یک شکست دیگر... اما اینبار می ارزید، پرواز کردم تا ایران، تا  خانه پدر بزرگ. از در وارد شدم، مادربزرگ نماز میخواند. از اتاق پشتی، خوش قامت ترین پیرمرد دنیا پیدا شد، چقدر دلم پر میکشد، پر میکشید. اغوشش گرفتم، سفت و محکم. کمرش خمیده بود، بیشتر فشردمش. بوسه های بی شمار.
گفت کجا بودی؟ گفتم امتحان داشتم و مشغول امتحانات. گفت: وقت امتحان من هم نزدیکه. 
 چشم گشودم و خواب را لحظه به لحظه مرور کردم، بوی عطر تنش را هم به ذهن سپردم و به فکر فرو رفتم. گفتم ای کاش که حق با فروید باشد و تفسیر خوابش، ای کاش. و تو جاودانه باشی و جاودانه باشی و جاودانه. 


بی تو گدایم، ببین گدای کوچه دنیا! با توام ایرانه خانوم زیبا.