۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

جان من است او.

و کیست که بگوید کدام حقیقت است و کدام خیال؟!

صدای زنگ، تصمیم برای ادامه خواب و پذیرش یک شکست دیگر... اما اینبار می ارزید، پرواز کردم تا ایران، تا  خانه پدر بزرگ. از در وارد شدم، مادربزرگ نماز میخواند. از اتاق پشتی، خوش قامت ترین پیرمرد دنیا پیدا شد، چقدر دلم پر میکشد، پر میکشید. اغوشش گرفتم، سفت و محکم. کمرش خمیده بود، بیشتر فشردمش. بوسه های بی شمار.
گفت کجا بودی؟ گفتم امتحان داشتم و مشغول امتحانات. گفت: وقت امتحان من هم نزدیکه. 
 چشم گشودم و خواب را لحظه به لحظه مرور کردم، بوی عطر تنش را هم به ذهن سپردم و به فکر فرو رفتم. گفتم ای کاش که حق با فروید باشد و تفسیر خوابش، ای کاش. و تو جاودانه باشی و جاودانه باشی و جاودانه. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر