۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست داشتم نویسنده میشدم.



1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ  فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!

2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.

3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند. 

4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.

5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر