۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

چهره به چهره

جان من!

حقیقت ماجرا و خیلی شسته رفته اش این است، گاهگاهی، که خیلی هم پیش می آید، در کار خودم میمانم. بین آنچه هستم و آنچه دوست دارم، میمانم. غم یواشی سراغم می آید، تنها چیزی که در آن لحظه دلهره و اضطراب خوشحالم میکند این است که فکر میکنم هنوز در حال یاد گیریم و ساکن نشده ام. پس هنوز جای امید هست، آهسته با خودم می گویم طوری که کسی نشنود.  

از ماه پیش شروع شد، کمی نگرانم. احساس بی سوادی میکنم. نمیدانم از کجا شروع شد؟ ولی یک روز صبح که از خواب بلند شدم و داشتم صبحانه ام را میخوردم، خیلی معمولی مثل روز های دیگر، دو تا نان تست و مربای آلبالوی همیشگی با پنیر. 
نکند اشکال از پنیر باشد، شنیدم که پنیر آدم را خنگ میکند!

جان من!

ذهنم آشفته شده، در کلام عاجز شدم، و احساس بی سوادی میکنم. از کتاب هایم دور مانده ام، آخ لعنت به من. لعنت. 

جان من! 

آرشه را بدار، به سیم ها بکش. می خواهم برایت برقصم. می رقصم، می رقصم، احساس بی سوادی میکنم، می رقصم. سرم گیج گیج گیج...... در میانه ایستاده ای، لبخند میزنی. محو میشوی. می رقصم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر