۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

درد مشترک

گفت: میخواهم بگویم که دنیا بی ارزش است. مراقب خودمان باشیم. دلم هری ریخت پایین. مدت ها بود که این طور بی هوا، دلم خالی نشده بود. اضطرابی سخت درد آور در صدم ثانیه شروع شد، فکرم هزار جا رفت، قلبم تپید. همه در ثانیه ای.
به قول خودش تهش را اولش گفت، تا خیالم را راحت کند. شرح ماوقع داد، اشک در چشمانم حلقه زد. چرا که من به خوبی واقفم، کوچکترین تلخی در غربت، تنهایی را به تلخ ترین وجهش به صورت آدم می مالد.

صدای شجریان می آید: 

نشسته­ ام در انتظار اين غبار بي­سوار 
دريغ كز شبي چنين، سپيده سر نمي­زند..........................................................................................................

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

آخرین آرزو

مادربزرگ همیشه دعایش این بود: خدا رستگارت کنه. حتی آن صبح زود که میرفتم کنکور بدهم، گفتم دعایم کن مادر. مثل همیشه که سرمان را میبوسید، بوسه ای زد و گفت خدا رستگارت کنه. گاهی وقت ها دلم عجیب برایش تنگ میشود، یاد حرف هایش می افتم. یاد آن جوکی که یاد گرفته بود و تعریف میکرد و ما همیشه یادش میکنیم با یک جمله از آن جوک ( والا با این نوناشون). یاد دست خنکش، یاد آجیل مشکل گشایش. یاد خیلی چیزها. 
یک جمله از مادر بزرگ در ذهنم مانده که آزارم میدهد، یک آرزو. شاید گاهی وقت ها خودم و یا نوع بشر را میبینم که دستش کتاه میشود از دنیا و آرزویی برآورده نشده برایش می ماند. مادر بزرگ یک روز گفت دوست دارد که عروسی من و برادرم را ببیند. این یک آرزوی برآورده نشده مادر بزرگ قلبم را می آزارد، که شاید خودم را درون مادر بزرگ میبینم با آرزوی برآورده نشده ای در لحظه آخر.

traum


۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

سروش



1-به نیکی نمیرسید مگر از آنچه که دوست دارید انفاق کنید (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون)

2-هر بد که به خود نمیپسندی با کس مکن ای برادر من (golden rule)
(آنچه برنفس خویش نپسندی /نیز بر نفس دیگری مپسند)

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو بخوان نغمه ناخوانده من!

در دو دوره از زندگیم  دو دوست بسیار صمیمی داشتم که حرف نزده همدیگر را میخواندیم. اکثر اوقات با هم بودیم. اولی برمیگردد به دوران ابتدایی، 5 سال دوست بودیم. همکلاسی، هم میزی، تقریبا همسایه، فوتبال، درس و .... تا اینکه خانه شان را بردند کرج. ندیدمش تا همین 4 سال پیش. همه چیز عوض شده بود.غریبه بودیم.
دومی مربوط به دوران راهنمایی و دبیرستان بود که باز هم یک دوست بسیار صمیمی داشتم، همدیگر را میخواندیم، موسیقی، دفتر مجله، درس، بیرون گردی و چه و چه، دانشگاه که قبول شدیم، جدایی افتاد.
 راست گفته اند?! که از دل برود هر آنکه از دیده رود?!.
.
.
.
از مزایای اینکه آدم بنویسد و خودش را عریان در جلوی مخاطب قرار دهد. همین است که میشود نقد شد. متن بالا را با جمله ای تمام کرده بودم که منظورم را نادرست منتقل میکرد. جمله این بود: این یک هشدار نیست به شما دوست عزیز بلکه یک حقیقت تلخ است. اما آنچه که من میخواستم بگویم این بود که : این یک حقیقت تلخ میشود اگر که بعد مسافت مانع ارتباط (هر نوع آن) شود برای مدتی طولانی و نامعلوم.

     

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

قلیل مدوم علیه خیرمن کثیر مملول منه

حقیقتش را بخواهید، من عاشق سورپرایز شدنم. سورپرایز های خیلی کوچک. اینکه از نا کجا، جایی که انتظارش نمیرود، یک اتفاق خوشایند بیافتد. مثل اینکه دوستی برایم شعری بخواند، ضبط کند و بفرستد یا اینکه عکسی نشانم دهد. شاید هیجان انگیزتر باشد که آدم دوستی پیدا کند، یکباره و بدون هیچ برنامه ای. به هر حال، به مدد این تلگرام که قابلیت صوتی و تصویری خوبی دارد، هر از چند گاهی سورپرایزمیشوم. دیشب که برادر چنتا قسمت سخنرانی کوتاه برایم فرستاد، در جایی که نیاز داشتم باز انرژی دمیده شود در وجودم. بعضی ها دم خیلی گرمی دارند و حرف های گفتنی بسیار. چه میشود که یک نفر اعجاز کلام و گفتنی های ناب پیدا میکند. نوشیدن شهد های بسیار در زندگی از یک سو و ساختن عسل از سوی دیگر و در نهایت نوشاندن شربت عسل به دیگران. در گام اول باید جهان بین بود، تجربه کسب کرد، دید و شنید و رفت و دور شد و هر چه که شهد باشد، بعد نشست و فکر کرد، اضافه و کم کرد. حالم خوب است، پای حرف اینها نشستن حالم را خوب میکند.