۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

دام








دالِ زلف و الف قامت و میم دهنش
هر سه دامند که گیرند بسا همچو منی

ژیان

به قول خودش همه چیز را فروخته بود تا خانه بخرد. هنوز هم به ما توصیه میکند که اولین کار خرید خانه است، بعد ماشین و غیره. به هر حال برای مدت ها ماشین نداشتیم تا اینکه بالاخره ما یک ژیان سفید خریدیم. یک ژیان معمولی نبود، البته منظورم این نیست که مثلا تیپ ترونیک داشت یا سان رووف -البته سان رووف داشت، ولی اتومات نبود- باید همان اول تصمیمت را میگرفتی که سان روف میخواهی یا نه. باز و بسته کردنش مراحل و مراتب  خاص داشت.
این ژیان تنها ژیانی بود که پدر میتوانست بدون ناراحتی در جای راننده بنشیند و سرش به سقف ماشین نخورد. من و فکر می کنم کمی هم آرمین رانندگی رو با همین ماشین ژیان یاد گرفتیم با اون دنده معرکش! من و آرمین وقتی تمرین رانندگی میکردیم 4 تا متکا ، دو تا برای زیر پا مون دو تا برای پشت کمرداشتیم تا قد و ارتفاعمون به قواره ماشین جور بیاد. اصلا 4 تا متکا بودن به اسم متکای تمرین رانندگی آرش و آرمین. افتخاری بود رانندگی کردن در سنین کم یا اصلا برای خانواده پدری ارثی بود یاد گرفتنش در بچگی. البته عمو زاده های بزرگتر بعد از یادگیری های اولیه چندین باری عقب ماشین را به جلویش و جلوی ماشین را به کمرش گره زده بودند. 
اولین سفر ما با ماشین شخصی هم خب طبیعتا با این ژیان صورت گرفت، رفتیم همدان برای کاری. مسیر طولانی بود اون روزها و نا میزون و ژیان هم که سرعتش معلوم و محدود ، حتی نق نق های آرمین خاطرم هست. بنده خدا همیشه حالت تهوع میگرفت در مسافرت در ماشین.



۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

رنگ در رنگ

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

پدر بزرگ

همیشه دوست دارم که پای صحبت های پدر بزرگ بنشینم، او تعریف کند از روزگار قدیم. از کودکیش تا جوانیش.
و من مدام با حرص و ولع بپرسم که انجا چه شد، یا فلانی کیست یا از پدرش بپرسم و حتی از پدربژرگش.
یک روز پرسیدم که از پدر بزرگت چیزی به خاطر داری؟ 
-مکثی کرد و گفت نه وبعد فقط یک صحنه را برایم تصویر کرد که دست در دست پدربزرگش بوده در بچگی و پدربزرگش ریش های حنایی داشته و اینکه پدر بزرگش ، بین بچه ها پدرش را بیشتر دوست میداشته تا انجا که آن مهاجرت اجباری پیش میاید با پدرش همراه میشود. روزی اگر نوه ام از من بپرسد که از پدربزرگت چیزی  به خاطر داری لبخند میزنم و خوشحال که من خاطره بسیار دارم تعریف کنم.

بالش

شب که در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقــــــه به در کوفت جوابش کردم


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه


به پهلو خوابیده است. کنارش می‌خوابم. دست راستم را از زیر دستش رد می‌کنم. دست چپم را از زیر گردنش. دست‌هایم به‌هم می‌رسد. به‌هم قلاب می‌کنم. حالا بغلش کرده‌ام. افتاده توی قالب؛ مهره و واشر. دماغم به گردنش چسبیده. بوش می‌کنم. دماغم را لای موهایش می‌برم و بوش می‌کنم. مردمک چشم‌هایم گشاد شده. این‌قدر گشاد شده که نور اجاق نفت‌سوز برای دیدن پرزهای پوستش کافی باشد. با انگشتانم دسته‌های موهایش را از هم سوا می‌کنم. پشتِ گوش؛ آن‌جا از فراموش‌شده‌ترین نقطه‌ها است. دست می‌کشم. شب است. از بیرون صدای تاریکی می‌آید. شب‌ها به هر چی نگاه کنی صدایش را می‌شنوی. سر می‌چرخانم. کتونی‌هایش؛ صدای بازشدن چسب‌های کتونی‌اش. کتری روی اجاق؛ صدای بخار که از لوله‌ی کتری به آرامی بیرون می‌آید. صدای سوختن توتون؛ صدای کام‌گرفتن لب از سیگار، صدای رد شدن دود از لای سبیل. و او؛ صدای منظم نفس‌هایش. گرم‌کن آبی‌آسمانی‌ام را روی چوب‌لباسی می‌بینم. مسیر دو خط سفیدش را از یقه تا آخر آستین تعقیب می‌کنم. فردا قرار است آن‌ها را زیر اورکتم بپوشم. رادیو می‌گفت فردا هوا به منفی ۱۵درجه می‌رسد. هوای سرد از کوه‌های آلپ دینار و ترانسیلوانی پایین خواهد آمد تا به ما برسد. فردا اعزام می‌شوم. فردا پل‌های پشت‌سرم خراب می‌شود. می‌دانم برگشتی در کار نیست. نگاهش می‌کنم. خودش را می‌کشد. سرش را روی بالش جابه‌جا می‌کند. فردا شب همین موقع زنده خواهم بود. دو روز بعدش هم زنده خواهم بود. اما روز چهارم محاصره می‌شویم. دستگیرمان می‌کنند. افسر ارشدی به پشتِ سرم خواهد آمد. دست‌هایم از پشت به‌هم بسته شده. روی زانو نشسته‌ام. کلتش را درمی‌آورد و تیری به پشتِ کله‌ام شلیک می‌کند. با صورت روی زمین می‌افتم. من را به همراه ۲۰۳نفر دیگر در گوری دسته‌جمعی چال می‌کنند. ۱۳سال بعد وقتی تنها از من گرم‌کن آبی‌آسمانی‌ام، پوسیده، برجای مانده، او را می‌بینم که همراه با انبوهی از زنان بالای سرمان ایستاده است. روسری سفیدرنگی به سر دارد. اشک می‌ریزد. من آن‌طرف‌تر روی تکه‌سنگی نشسته‌ام و نگاهش می‌کنم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه