۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

پدر بزرگ

همیشه دوست دارم که پای صحبت های پدر بزرگ بنشینم، او تعریف کند از روزگار قدیم. از کودکیش تا جوانیش.
و من مدام با حرص و ولع بپرسم که انجا چه شد، یا فلانی کیست یا از پدرش بپرسم و حتی از پدربژرگش.
یک روز پرسیدم که از پدر بزرگت چیزی به خاطر داری؟ 
-مکثی کرد و گفت نه وبعد فقط یک صحنه را برایم تصویر کرد که دست در دست پدربزرگش بوده در بچگی و پدربزرگش ریش های حنایی داشته و اینکه پدر بزرگش ، بین بچه ها پدرش را بیشتر دوست میداشته تا انجا که آن مهاجرت اجباری پیش میاید با پدرش همراه میشود. روزی اگر نوه ام از من بپرسد که از پدربزرگت چیزی  به خاطر داری لبخند میزنم و خوشحال که من خاطره بسیار دارم تعریف کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر