۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

آخرین آرزو

مادربزرگ همیشه دعایش این بود: خدا رستگارت کنه. حتی آن صبح زود که میرفتم کنکور بدهم، گفتم دعایم کن مادر. مثل همیشه که سرمان را میبوسید، بوسه ای زد و گفت خدا رستگارت کنه. گاهی وقت ها دلم عجیب برایش تنگ میشود، یاد حرف هایش می افتم. یاد آن جوکی که یاد گرفته بود و تعریف میکرد و ما همیشه یادش میکنیم با یک جمله از آن جوک ( والا با این نوناشون). یاد دست خنکش، یاد آجیل مشکل گشایش. یاد خیلی چیزها. 
یک جمله از مادر بزرگ در ذهنم مانده که آزارم میدهد، یک آرزو. شاید گاهی وقت ها خودم و یا نوع بشر را میبینم که دستش کتاه میشود از دنیا و آرزویی برآورده نشده برایش می ماند. مادر بزرگ یک روز گفت دوست دارد که عروسی من و برادرم را ببیند. این یک آرزوی برآورده نشده مادر بزرگ قلبم را می آزارد، که شاید خودم را درون مادر بزرگ میبینم با آرزوی برآورده نشده ای در لحظه آخر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر