۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

Run Forrest, Run!

با چاقوی دسته مشکی بزرگی که در آشپزخانه داریم مشغول خرد کردن پیازم. تمرین هندسه میکنم، یک جور مسابقه روتین با خودم که چطور میتوانم با تعداد حرکات کمتر چاقو، پیاز را خرد تر کنم. البته لذتش این است که فکر نکنی و فقط بداهه ببری. به هر حال، گوشت و پیاز را که مخلوط کردم، نوبت به فلفل دلمه ای شد، آن یار قشنگ چند رنگ پوشم، بسته ای هفتاد سنت میخرمشان، تو هر بسته هم قرمز و زرد و سبز هست. چون رنگ غذا هم  برایم مهم است، دوست دارم که از این فلفلها بریزم. نمک و فلفل و کمی رب و ذرت.تمام. حالا نوبت یکی از آرامش بخش ترین لحظات آشپزیه، هم زدن و صبر کردن و خیال پردازی.

دریاچه آرام آرام بود، هیچ موجود جنبده ای هم نیست. من هستم و گام های نیمه خسته ای که حدود یک ساعت دویده اند. دریاچه را دور میزنم و جاده خاکی را پیش میگیرم، عموما این مسیر را سعی میکنم با سرعت بدوم، هم تمرین خوبی است هم انتهای مسیر است دیگر. گام ها را تند تر میکنم، و شاید داشتم به این فکر میکردم که برسم خانه چه چیزی بخورم، که صدای خوش آهنگی از یکی از بالکن های خوابگاه، صدا زد: ران فارست، ران! 
من را میگویی، انگار که بهترین عاشقانه عمرم را شنیده باشم، سر برگرداندم شاید صاحب صدا را ببینم. فاصله دور بود. سرعت گام هایم را بیشتر کردم ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر