۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

حس آشنا

زل زده بودیم به سرخی و زردی آتش نیمه جانی که روبروی ما داشت میسوخت و گرما بخش محفل ما بود. در همان حالی که در فکربودم و در حال خود. نیم نگاهی هم به او داشتم که چطور بی حوصله سرش را روی دستهایش گذاشته و با تکه چوبی بازی میکند.
 نقش خیالی میزند بر زمین.خانه میسازد و خرابش میکند. آرزو میکند بی آنکه امیدی به تحققش داشته باشد. چه میدانم که به چه فکر میکند اما این حالت انسانی برای من آشناست.  گاهی اوقات چوبی بر میداشت و زغال ها را قدری جابجا میکرد و تکه چوبی را درون اتش میانداخت تا آتش، جانی تازه بگیرد. سکوت حکم فرما و گرما دلپذیر بود. هر دو ساکت بودیم اما در دلمان غوغایی بر پا بود. همهمه بود در ذهنمان پر از سوال بدون جواب. خسته از فکر های پی در پی. 
یکباره سکوت را شکست،
- فکر میکردم که فقط من اینجور هستم!
بی آنکه چیزی بگویم ابروهایم را بالا دادم ونیم نگاهی به او و دوباره در آتش غرقه شدم.
زرد ، قرمز، نارنجی ، آبی ، سیاه ، زرد ، قرمز، نارنجی .....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر