۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

آقای الف

در میانه های صبح و ظهر، آقای الف وقتی داشت پنیرش را با کارد دسته قرمز فرسوده ای که از آشپز خانه براشته و روی میز کارش گذاشته تا همیشه دم دستش باشد روی نان صبحانه اش میمالید. فکرش مثل پنیری که در دستش بود پهن شده بود. داشت فکر میکرد که چطور میشود لذت و کامجویی از زندگیش را دو چندان کند. حالا که 3 دهه از زندگیش سپری شده باید چه بکند. در حالت نه خیلی خوشبینانه و نه چندان بدبینانه 50 سالی پیش رو داشت...





۱ نظر: