۱۳۹۳ دی ۵, جمعه
۱۳۹۳ آذر ۲۵, سهشنبه
la música
بعد از مدت ها فیل ما یاد هندستون کرد، با خودم گفتم حالا که قرار است دوباره به اسپانیا بروم برای تعطیلات، کمی اسپانیایی گوش کنم. اگر تا به امروز از موزیک های اسپانیایی (آمریکای جنوبی یا خود اسپانیا) گوش نداده اید، امتحان کنید. دنیا برایتان زیباتر میشود.
به هر حال رسیدم به آهنگی از ریکی مارتین، همون آهنگ معروف اون دوز ترس (یک دو سه) .چند بار که آهنگ رو شنیدم. نا خواسته خاطره ای از دوران کودکی به ذهنم خطور کرد. تو یکی از این آهنگ های ریکی مارتین یک خانومی میرقصید با لباسی آب رفته که کل مساحت لباسش، با احتساب زیر و رویش برای پوشاندن موهای سرش هم کافی نبود. به هر حال اولین بار که این خانوم در صحنه ظهور کرد، در یک جمعی بودم ، همه نشسته بودند شو میدیدند. قلبم بد میتپید، شرم تمام وجودم رو گرفته بود. خجالت میکشیدم. یا حتی بعد تر ها که در این فیلم های هالیوودی که در جمع میدیدیم همیشه نگران بودم که نکنه یه بار دامن از دست فیلم در بره و ....
تفاوت فرهنگ اسپانیایی و آلمانی هم موضوع بعدی بود که پرید تو مغزم ،حتی یه جک دو زبانه هم با توجه به آهنگ هایی که گوش میکردم و روحیه مردم اسپانیا و آلمان ساختم، که شد این:
+te tengo que besar?
-kein ahnung
و ضجه حضار.
۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه
ein Tag in der Küche
رفته بودم آشپزخانه مشترکمان که یک چیزی سر هم بکنم برای ناهار، واقعا که این ناهار وشام هم مسآله غامضی برای بشریت به شمار میرود. گذشته از زمان و انرژی که باید صرف کرد تا غذا را ساخت و پرداخت که عموما قسمت لذت بخش کار هم همین بخش هست. داستان رخوت و رو مخی بودن داستان از شب گذشته شروع میشود که کم کم این فکر به مغز خطور میکند که فردا ناهار یا شام را چی بپزم. این حس خیلی شبیه حس دختر هاست وقتی می خواهند به میهمانی بروند! که البته سوال ذهنیشان چی بپوشم است. به هر حال در آشپزخانه مشترک ما که فکر میکنم 11 نفر باشیم از اقصی (یاد فرزاد و غلط املایی، شرط میبندم که فرزاد این کلمه را اغثا یا اغصا مینویسد) نقاط جهان از مکزیک گرفته تا مجارستان تا روسیه و ...ایران. خلاصه در حال نگینی کردن سیب زمینی بودم برای یک نوع پاستایی که مبتکرش خودم هستم و یکی در میان قابل خوردن میشود و طعم مناسبی ندارد عموما، اما به غایت زیباست و رنگ رنگی. سیب زمینی آخر که داشت تمام میشد یکی از آن 11 نفر وارد آشپز خانه شد و سلام و علیک و شروع به صحبت.گفت که دیروز من سرما خوردم و با بابام رفتیم دوچرخه سواری، مقصر بابامه و ...از این حرفا. البته این خانوم سه روز قبل هم بر روی همین صندلی نشسته بود با حالتی خسته و بیمارگونه داشت چای میخورد. پرسیدم که خدا بد نده؟(هو ایز ایت گوینگ؟) گفت که دلم درد میکنه دو روزه، زنگ زدم دکتر وقت بگیرم و الخ. منم هرچه درباب خواص چای گرم و جوشانده چل تخمه و گل گاو زبان و سه پستان بلد بودم برایش گفتم. در همین اثنی یکی دیگر از خانوم ها ورود کردند، دختر مریض (نیکی) پرسید که داروی ضد درد نداری؟
-وات کایند آو پین دو یو هو؟ ایز ایت گرلیش پین اور ...؟
+ایم نات شور، ایت ایز گرلیش سام هاو بات ای هو سام آدر فیلینگ توو.
بعد از دقایقی سکوت از من پرسید تو اگه جای من بودی میرفتی خونه، آخه خونه ما تا اینجا یک ساعت بیشتر نیست.گفتم که صد در صد میرفتم خونه. گفت که نه من نمیرم، میخوام ثابت کنم که میتونم خودم هندلش کنم و از این قصه ها. پرسیدم چند سالته؟ گفت: ایتیین.
حیف که اسلام دست و پای ما رو بسته بود و گرنه حتما لپش رو میکشیدم و میگفتم کوچولووووووووووووو.
بعد تر دو زاریم افتاد که اکثر این 11 نفر همسایه های من دانشجوی لیسانس سال اول و دومند. چه شور و نشاط و انرژی دارند.
یاد خودمان افتادم در بوعلی که بودیم چه شاد و شنگول بودیم.
۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه
۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه
چگونه از پاییز جان سالم به در ببریم.
بسه دیگه تریلر و تیزرو تبلیغ، پس فیلم کی شروع میشه؟
مدت هاست که چیپس و پفک و آب پرتقال بغل دستمان است.
۱۳۹۳ آذر ۱۱, سهشنبه
درد گران
عدم تناسب بین میز و صندلی که در اتاق دارم باعث شده که گاه و بی گاه دردی خفیف تمام کتف و کمرم را درنوردد و آخر سر به مغز پیام دهد که من هنوز اینجا هستم. این درد گرده یا همان قسمت بالایی کمر سالهای متمادیست که مهمان من است. خیلی جالب نیست که آدم با درد از خواب برخیزد و با درد به خواب برود. اما در دراز مدت آدم خو میگیرد به این درد. میشود یکی از پارامتر های شخصیتی آدم اصلا. تازه این درد که درد خوب است ، امان از درد هایی که جایی را در نمیوردد بلکه ساکن و آرام یک جا نشسته و دزدکی وار بدون اینکه خبردارت کند میآید. خرابت میکند و دوباره میرود مینشیند سر جایش تا نوبه دیگر.
۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه
ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم، دق که ندانی ،تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا ،گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
!با توام ایرانه خانم زیبا
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صدهزارسال بماند آن پشت با تو که من پشت پردهام آنجا
کاکل از آن سوی قارهها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنهام آنجا
بیتو گدایم ببین گدای کوچهی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا
رضا براهنی
کودکانه
همیشه در جمع های خانوادگی، من قاطی حرف آدم بزرگ ها نیستم. اصلا دوست ندارم که باشم. هر کسی همزبان خودش را می خواهد. میروم بچه ای پیدا میکنم و سر رفاقتی می اندازم. این کار تنها کاریست در عالم که من بسیار در آن متبحرم. راندمانم صدر در صد است.هر بچه ای قلقی دارد . بچه ها کمتر با نا آشناها هم صحبت میشوند مخصوصا اگر آن نا آشنا بزرگتر هم یاشد.
باید خودت را پرت کنی وسط دنیایشان. باید ثابت کنی که دنیای آنها برایت دنیای واقعیست، اسباب بازی ها و کارتون ها و همه و همه چیزهای کودکانه، بزرگترین مسایل عالم است. در این صورت است که دیگر رفیق میشوند با تو. بارها با بچه ها خاله بازی کردم و جالب اینکه همیشه نقش بچه را به من دادند. دنیای کودکان بسیار دوست داشتنیست.
لذتی بالاتر از این سراغ دارید که کودکی در آغوش شما باشد و با هم کارتون ببینید؟ یا اینکه بچه ای را که شما سال گذشته برای اولین بار و تنها بار دیده ای، باز هم تو را در خاطر دارد و خاطره با تو را دوباره شیرین تعریف میکند.یا چه شیرین است که در جمعی نشسته ای و مجبوری بنشینی، اما یکی از همین بچه ها می آید ودستت را میگیرد و به اتاقش میبرد تا از دست این دنیای جدی احمقانه نجات پیدا کنی و به دنیای شوخی کودکانه بروی. دیگر باورشان شده که من متعلق به دنیای آنها هستم نه دنیای آدم بزرگ ها.
دلم برای آغوش گرم تک تک این بچه ها تنگ شده و میشود. دلم تنگ شده برای این که این بچه ها مرا به اسم کوچک صدا بزنند -بی اعتنا به تذکر بزرگترهاشان که میگویند بگو عمو یا دایی یا ... . و من همان آرش خالی را بسیار دوست تر میدارم. دلم تنگ شده برای اینکه شما را بخندانم و شاهد خندیدنتان باشم.
۱۳۹۳ آذر ۴, سهشنبه
قانون چهارم
قانون چهارم:
یک عمر زندگی آدمها مثل یک روز و حتی شبیه یک ساعت از عمرشان است، پس بایسته و شابسته آن است که مرد یک ساعت و یا یک روزش را به گونه ای صرف کند که انگار آخرین ساعت و روز است.
۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
when i was a child
الان را نباید نگاه کرد که ظاهرا بیکار است و بازنشسته، تا همین چند سال پیش پدرهمیشه دو شغل را همزمان و با کیفیت جلو میبرد. الان که به روزهای گذشته نگاه میکنم به آن همه انرژی و سخت کوشی غبطه میخورم.
شغل دوم پدر هیچ گاه ثابت نبود، هر چند سال یکبار تغییر میکرد. از کار کردن با ماشین های سنگین گرفته تا تاکسی و ... . در دوران کودکی من، پدر یک مغازه ساعت سازی داشت، صبح ها تا بعد از ظهر اداره بود، می آمد خانه ناهار میخورد و کمی استراحت و خواب، دوباره شال و کلاه میکرد به سمت مغازه تا دم دمای غروب، به خانه هم که می آمد بعد از استراحت مشغول تعمیرات ساعت و تلفن های مردم میشد.
نکته جالب برای من، خواب ظهرگاهی پدر بود که به غایت کوتاه بود.شاید در نهایت 15 دقیقه. سریع میخوابید و بیدار میشد.همیشه این سوال را هم از مادر میپرسید: خوابم برد؟ مادر هم در جواب میگفت: آره.صدای خرناست بلند شده بود. همین کافی بود که پدرراضی، با انرژی کامل به شغل دوم بپردازد.
بعد ها که موبایل و تعمیرات موبایل تازه داشت رونق میگرفت. شغل دوم پدر هم تغییر کرد.این بار من و برادرم هم در تعمییرات کمک میکردیم. بعد از چند سال، تعمیرات موبایل در خانه ما ،فقط توسط مادر انجام میشد. گوشی ها را باز میکرد و ال سی دی یا پد یا ...را عوض میکرد یا با فرچه و اسپری قسمت سولفاته شده را تمیز میکرد.هنوز تصویرش جلوی چشمانم هست.با ظرافت و وسواس خاصی این کار را انجام میداد. در ضمن مادر وظیفه دیگری هم داشت، حسابرسی مالی مغازه هم با مادر بود. هر شب ،ورودی خروجی ها را در دفتر ثبت میکرد.
یادم هست که چندین مرتبه در کودکی از پدر پرسیدم چرا اینقدر کار میکنی؟خسته نمیشی؟
گفت که مرد باید کار کنه، باید درآمد داشته باشیم تا در آینده شما نیاز مالی نداشته باشید.
و آینده نگری پدر تعبیر شد.
و ای کاش ذره ای از سخت کوشی پدر و مادر در من هم میبود.
۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
my home,my world
دنیا جای بسیار دلپذیرتری میشد اگر در هر خانه ای قانونی شبیه این می بود:
در خانه من، ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن، مانند نفس کشیدن بدیهی و ضروری است.
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
زیبایی های پنهان
راست و دروغش با منبع خبر، اما خاطرم هست که خیلی سالهای پیش شنیدم که روزی مجنون در صحرا آرمیده بود که لیلی خودش را به او رساند و گفت که تو مدت هاست به دنبال من هستی و مرا می جویی. این منم، آمدم که به وصال تو برسم.
مجنون در جواب از او خواست که نماند و برود . گفت : من عشق به تو را دوست دارم.
داستان عبرت آموزیست، در همه انواع عشق، زمینی و آسمانی. زیبایی های عالم در فراق و نه در فراغ خودش را نشان میدهد.
آب کم جوی تشنگی آور به دست.
۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه
درد دل
همانطور که نسیم از لابه لای بید مجنون میگذرد، بی آنکه دلهره ای پدید آورد و یا همچون موجواره ای که از لغزش ماهی سرخرنگ درون حوض، پیدا میشود و ناگهان محو میشود در دور دست. تو را احساس میکنم.
در درون منی و نیستی، با همه ی زیبایی های عالم مثل لبخند کودکی که خیره میشود به چشمانت. اصلا گوش کن، گوش کن. صدای سازی روح افزا را که میخواند در همین نزدیکی. این خانه ای که ساخته ام برایت را به هزار هزار دنیای تو در تو هم نخواهم داد. خشت خشتش را خودم با همین دست هایم بنا کردم با قطره قطره اشک صیقل دادم و نام تو را بر بالای زیبا ترین سنگش حک کردم.
ای مهربانی، ای عشق، ای جادوی جاودانه.
۱۳۹۳ آبان ۱۳, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
اگر دین ندارید آزاده باشید.
لا فتی الا علی، لا سیف الا ذولفقار
اِن الحسین مصباح الهدی و سفینۀ النجاۀ
۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه
۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه
نامه
آن قدیم ها که نامه و نامه نگاری موضوعیت داشت، همیشه دوست داشتم که روزی پست چی بیاید و نامه ای بیندازد در صندوق پست خانه مان. صندوق پست که خیلی فانتزیست برای آن زمان. نامه را بیندازد در حیاتمان. هیچ وقت این اتفاق نیافتاد که منتظر نامه باشم.
این روز ها که نامه میاید از نوع الکترونیکی زیاد لذت بخش نیست. حتی پیام های عاشقانه هم در این فضای مجازی کیفی ندارد. نامه، فیزیکی بود.میشد در دست گرفت، بویید و بوسید. اصلا هویت دارد و داشت. دست خط یک نفر بود ، شناسه اش بود. میشد در دست گرفت نامه را و تخیل کرد طرف را. خیالتان را راحت کنم اصلا موجودی زنده بود.
چند وقت پیش ها که دست نوشته های دایی محمود را می خواندیم در سن 16 سالگی ، یعنی چند ماه قبل از اینکه ما را تنها بگذارد و برود. بغض عجیبی داشتم، عکسش را بارها در آلبوم ها دیده بودیم.اما عکس هایش مثل دست خطش- مثل آن شعر هایی که نوشته بود و حتی آن لغات انگلیسی که در آخر دفترش نوشته بود تا حفظ کند- نیستند.عکس ها روح ندارند. دفترش را که خواندم فکر کردم اگر زنده بود چه میکرد و کجا بود و ... .اگر بود 51 ساله بود.
۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه
۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه
برگ
-جایش خیلی خالیست-
نگاه کن این راه خاکی را، با آن برگ های نارنجی و سرخ و ... - نه، نه، اصلا بگذار اسم رنگ ها را نگوییم. فقط تخیل کنیم آن همه رنگ را که خیلی هاشان حتی اسم خاصی هم ندارند و چه حیف که اسمی ندارند - ببین چه زیبا این جاده پیچ میخورد، ببین چه زیبا گم میشود پشت آن درخت ها و بوته ها، ببین چه نرم میپیچد این جاده در جان من. این همه رنگ.
قدم میزدیم، صدای ریگ ها زیر کفش هایمان محزون بود.خسته بود. کشیده میشد .اگر چشم هایت را میبستی و گوش میدادی، به قطع متوجه میشدی که این پاها میلی به رفتن ندارد. دوست دارند بمانند، بنشینند.
صدای قهقه دختر و پسری در دور دست ما را متوجه خودمان کرد. به خودمان که آمدیم دیدیم کنار برکه آب بودیم. تصویر درخت ها در آب بود. آخ میچسبد اینجا یک چایی بنوشیم .کاش یک نیمکت هم اینجا بود.
-ببین یک نیمکت اینجاست، بنشینیم؟
-تو اینجا بمان، من بروم عکس بگیرم.
-بر میگردی؟
-.......
۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
یک عصر پاییزی
"فشار آنقدر زیاد شد
که دیگر تحملش میسر نبود. باید هرچه سریعتر از آن محیط لعنتی و یا بهتر است بگویم از
آن حالت لعنتی بیرون می آمدم. تنهایی نمیشد. فکر میکنم که آدم ها به تنهایی
نمیتوانند این کار را انجام دهند، همیشه نیاز هست که یکی در کنارت باشد."
----قدم زدن و حرف زدن با کسی که درد شناس است و
گاها دوای درد مذکور را هم در جیبش دارد بسیار
مفید فایده است. ----
برویم قدم بزنیم. خیلی بی برنامه. اصلا هدف هم
مهم نیست، فقط برویم قدم بزنیم. بالاخره ازیک جایی سر در می آوریم در نهایت. از
کجا حرف زدن را شروع کنیم؟ اصلا مهم نیست. در نهایت به آنجا که دوست داریم و نیازش
را احساس میکنیم ختم خواهد شد.
۱۳۹۳ تیر ۲۴, سهشنبه
آشنایی
عموما آشنایی با یک نویسنده یا یک شاعر یا یک شعر ، کتاب، موسیقی ، فیلم و
.... هر چیزی که در این دنیا سرش به تنش بیارزد با جزییات شروع می شود.
مثل یک کلمه یک جمله یک اشاره یک لبخند و حتی یک زهر خند. منظور از اشنایی
بیشتر پیدا کردن است. گاهی شده که می شناسیم اما پیدایش نمی کنیم و نکرده
ایم.
آزار شبیه به کلام
باید شسته میشدی در اندیشه ام
پاک و بی آلایش
هم چنان که بودی ، چنان که هستی
اما این غبار لا یزال از کجا می اید نو به نو
که می پوشاندم زیر هزاران حرف های نا گفته
و آن آزار شبیه به کلام
که برای همیشه ماند در گوشم:
دوست نمی دارمت.
شبیه من
او
همه چیز را آرام می خواهد، همه چیز را در صلح کامل. همه چیز باید بوی عطر
یاس بدهد یا هر گل دیگری. همه چیز باید آمیخته باشد به هنر به زیبایی، به
رنگ به طراوت به بوی خاک باران خورده، به نوازش آرام آرام ،به گرمایی که
گهگاهی داغ میکند قلب را، به یک موسیقی یا حتی به صدای یک شر شر آب. او همه
این چیز ها را با هم میخواهد، اصلا شاید همه این چیز ها را میبیند شب و
روز وشاید جز این ها اصلا چیزی نبیند.
گاهی او نقش بازی میکند نقش هایی که دوست ندارد نقش هایی که اصلا مال او
نیستند و او برایش زندگی نمی کند.
و من ...
و من گاهی ... بله گاهی شبیه او میشوم. و فقط گاهی...
۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه
شبی از شب ها
" اینکه ساعت 1
بامداد روی تخت دو نفره نیمه راحت اتاقی که ماهیانه 250 یورو برایش پول میدهی لم
داده باشی و صدای دختر همخانه ایت - که از
شانس بد اتاقش درست دیوار به دیوار اتاق توست و در این لحظه احتمالا در آغوش دوست
پسرش که اهل اکوادور است خوابیده - هر از چند گاهی شنیده میشود که همراه با عشوه و
تمنا، نجوا کنان میگوید "می آمور". ناگزیر تو را هم به یاد عشق میاندازد
و به یاد زندگی و همه زیباییهای پنهان و آشکار آن "
خانه ما واقع در خیابان لس کورتس شماره 50 طبقه
پنجم دقیقا روبروی ورزشگاه معروف نیو کمپ است که حتی از اتاق نشیمن خانه هم اسکور
بورد ورزشگاه قابل خواندن است .خاطرم هست که نتیجه یکی از بازی های حساس بارسلونا را هم از توی همین حال خانه مان دیدم. علاوه بر ورزشگاه تپه تیبی
دابو هم از پنجره اتاق نشیمن قابل دیدن است، شب ها که نور های طلایی کلیسا روشن
میشود و مجسمه مسیح بیشتر به چشم میاید قدر و ارزش این نما بیشترمیشود.به جرآت
میتوانم بگویم که در همه حال و همه وقت
یکی از زیباترین منظره هاییست که میشود از پنجره یک خانه دید. گاهی اوقات چایی
یاناهار و شام را رویروی این پنجره روی میز ناهار خوری چوبی مسنی میخورم که قابلیت بزرگتر شدن هم دارد
و ندرتا وقت مهمانی از این قابلیتش استفاده میشود. اگر بخواهم این حالم را به
زبانی که دوست دارم توصیف کنم خواهم گفت : مزه مزه میکنم خوشبختی را. جرعه جرعه
مینوشم. گاهی اوقات هم غرقه میشوم در دریای خیال و میروم به فرسنگ ها دور.
روز اولی که آمدم خانه را ببینم اصلا به نمای
پنجره آن دقت نکردم ، اتاق را دیدم و پسندیدم.به همین سرعت. کلا این یک خصوصیت خوب
یا بد را همیشه با خودم دارم. به هر حال اتاق به اندازه کافی بزرگ و جادار بود.خوب
دیگر جای تلف کردن وقت نبود. البته الان شکل ظاهری اتاق را باب میل خودم تغییر داده
ام. اتاق شلوغ و در هم و برهمی که روی یکی
از تخت ها انواع و اقسام وسایل نقاشی و نگار گری .کتاب و کاغذ و قلم و ... چیز
هایی از این قبیل قرار دارند ومن دلم بهشان خوش است.
یک میز و صندلی چوبی هم کنار تختم هستند که هم میز
مطالعه میشود هم میز غذا خوری، دیشب یک مرتبه ای متوجه شدم که من در اتاق تنها
نیستم. یک سوسک قهوهای روشن هم در این میز خانه دارد. گهگداری شب ها بیرون میاید و
از این سوراخ به آن سوراخی میکند. بسیار فرز و چابک از دستم فرار میکند. هنوز
دودلم که باید چه تصمیمی برایش بگیرم.
از
اتاق که بگذریم ، این خانه از آن دست خانه هاییست که حال آدم را خوب میکند. آدم
هایش هم همینطوریند. خوشحال و شاداب. عموما صدای موزیک ملایمی هم در خانه شنیده
میشود.
۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سهشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه
ژیان
به قول خودش همه چیز را فروخته بود تا خانه بخرد. هنوز هم به ما توصیه میکند که اولین کار خرید خانه است، بعد ماشین و غیره. به هر حال برای مدت ها ماشین نداشتیم تا اینکه بالاخره ما یک ژیان سفید خریدیم. یک ژیان معمولی نبود، البته منظورم این نیست که مثلا تیپ ترونیک داشت یا سان رووف -البته سان رووف داشت، ولی اتومات نبود- باید همان اول تصمیمت را میگرفتی که سان روف میخواهی یا نه. باز و بسته کردنش مراحل و مراتب خاص داشت.
این ژیان تنها ژیانی بود که پدر میتوانست بدون ناراحتی در جای راننده بنشیند و سرش به سقف ماشین نخورد. من و فکر می کنم کمی هم آرمین رانندگی رو با همین ماشین ژیان یاد گرفتیم با اون دنده معرکش! من و آرمین وقتی تمرین رانندگی میکردیم 4 تا متکا ، دو تا برای زیر پا مون دو تا برای پشت کمرداشتیم تا قد و ارتفاعمون به قواره ماشین جور بیاد. اصلا 4 تا متکا بودن به اسم متکای تمرین رانندگی آرش و آرمین. افتخاری بود رانندگی کردن در سنین کم یا اصلا برای خانواده پدری ارثی بود یاد گرفتنش در بچگی. البته عمو زاده های بزرگتر بعد از یادگیری های اولیه چندین باری عقب ماشین را به جلویش و جلوی ماشین را به کمرش گره زده بودند.
اولین سفر ما با ماشین شخصی هم خب طبیعتا با این ژیان صورت گرفت، رفتیم همدان برای کاری. مسیر طولانی بود اون روزها و نا میزون و ژیان هم که سرعتش معلوم و محدود ، حتی نق نق های آرمین خاطرم هست. بنده خدا همیشه حالت تهوع میگرفت در مسافرت در ماشین.
۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه
پدر بزرگ
همیشه دوست دارم که پای صحبت های پدر بزرگ بنشینم، او تعریف کند از روزگار قدیم. از کودکیش تا جوانیش.
و من مدام با حرص و ولع بپرسم که انجا چه شد، یا فلانی کیست یا از پدرش بپرسم و حتی از پدربژرگش.
یک روز پرسیدم که از پدر بزرگت چیزی به خاطر داری؟
-مکثی کرد و گفت نه وبعد فقط یک صحنه را برایم تصویر کرد که دست در دست پدربزرگش بوده در بچگی و پدربزرگش ریش های حنایی داشته و اینکه پدر بزرگش ، بین بچه ها پدرش را بیشتر دوست میداشته تا انجا که آن مهاجرت اجباری پیش میاید با پدرش همراه میشود. روزی اگر نوه ام از من بپرسد که از پدربزرگت چیزی به خاطر داری لبخند میزنم و خوشحال که من خاطره بسیار دارم تعریف کنم.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه
از وبلاگ تاملاتی زیر دوش حمام:
به پهلو خوابیده است. کنارش میخوابم. دست راستم را از زیر دستش رد میکنم.
دست چپم را از زیر گردنش. دستهایم بههم میرسد. بههم قلاب میکنم. حالا
بغلش کردهام. افتاده توی قالب؛ مهره و واشر. دماغم به گردنش چسبیده. بوش
میکنم. دماغم را لای موهایش میبرم و بوش میکنم. مردمک چشمهایم گشاد
شده. اینقدر گشاد شده که نور اجاق نفتسوز برای دیدن پرزهای پوستش کافی
باشد. با انگشتانم دستههای موهایش را از هم سوا میکنم. پشتِ گوش؛ آنجا
از فراموششدهترین نقطهها است. دست میکشم. شب است. از بیرون صدای تاریکی
میآید. شبها به هر چی نگاه کنی صدایش را میشنوی. سر میچرخانم.
کتونیهایش؛ صدای بازشدن چسبهای کتونیاش. کتری روی اجاق؛ صدای بخار که از
لولهی کتری به آرامی بیرون میآید. صدای سوختن توتون؛ صدای کامگرفتن لب
از سیگار، صدای رد شدن دود از لای سبیل. و او؛ صدای منظم نفسهایش. گرمکن
آبیآسمانیام را روی چوبلباسی میبینم. مسیر دو خط سفیدش را از یقه تا
آخر آستین تعقیب میکنم. فردا قرار است آنها را زیر اورکتم بپوشم. رادیو
میگفت فردا هوا به منفی ۱۵درجه میرسد. هوای سرد از کوههای آلپ دینار و
ترانسیلوانی پایین خواهد آمد تا به ما برسد. فردا اعزام میشوم. فردا
پلهای پشتسرم خراب میشود. میدانم برگشتی در کار نیست. نگاهش میکنم.
خودش را میکشد. سرش را روی بالش جابهجا میکند. فردا شب همین موقع زنده
خواهم بود. دو روز بعدش هم زنده خواهم بود. اما روز چهارم محاصره میشویم.
دستگیرمان میکنند. افسر ارشدی به پشتِ سرم خواهد آمد. دستهایم از پشت
بههم بسته شده. روی زانو نشستهام. کلتش را درمیآورد و تیری به پشتِ
کلهام شلیک میکند. با صورت روی زمین میافتم. من را به همراه ۲۰۳نفر دیگر
در گوری دستهجمعی چال میکنند. ۱۳سال بعد وقتی تنها از من گرمکن
آبیآسمانیام، پوسیده، برجای مانده، او را میبینم که همراه با انبوهی از
زنان بالای سرمان ایستاده است. روسری سفیدرنگی به سر دارد. اشک میریزد. من
آنطرفتر روی تکهسنگی نشستهام و نگاهش میکنم.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سهشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سهشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
یک حقیقت علمی هست در مورد مرگ طبیعی ادم ها که به زبان ساده میشه اینجوری بیانش کرد: سلول های بدن ما مثل یک دستگاه زیراکس هر روز در حال کپی کردن خودشونن و بعد از یه مدتی میمیرن و کپی موجود باید از خودش کپی بگیره و همین زنجیره ادامه داره . مثل همون دستگاه زیراکس هر نوبه کیفیت بدتر میشه تا جایی که دیگه هیچ چیز قابل خوندن نیست. و تمام.
بر خلاف قسمت فیزیکی آدم ها قسمت غیر فیزیکی (روح؟!) آدم ها که مربوط است به دانش ها، هنر ها ، اخلاق و این جور امور مسیر بر عکسی رو طی میکنه (اصولن باید اینجوری باشه). شما یک کپی خیلی بد هستید از خیلی از چیزها اما وقت میگذارید و هر کپی بد رو شفاف میکنید رنگ میکنید با مداد خط های نا معلوم رو مشخص میکنید و این کار ادامه پیدا میکنه تا در نهایت اثر زیبایی رو خلق بکنید. این کار برای آدم های مختلف زمان های متفاوتی رو میبره. مهم اینه که آدم تو این مسیر باشه. و زمان هم براش مهم نباشه. تو این مسیر که افتادی روزی به نتیجه خواهی رسید مسلمن.
این ها توضیحاتیست که من در یک روز بهاری برای خودم دادم تا کمی آروم بشم.
۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه
۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه
سایه جان
در یکی از مراسم شعر خوانی.
از من پرسید که آقای ابتهاج در 70 سالگی چه حسی دارید؟
جواب دادم که ، با بغض هم جواب دادم، خانم یکی از عیب های عمر بیخودی دراز این غریبیه. من که نگاه میکنم میبینم همه دوستان من رفتن. اگه اونا بودن من با شما چه کار داشتم!
۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سهشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
تلنگر!
آدم ها یک مرتبه و یکهویی از خواب بیدار میشن با یک تلنگر شاید، یا با یک سوال بی ربط حتی. بعد نگاه میکنن به خودشون، به درونشون . میبینن ای داد بیداد اصلا نمی خواستن اینی باشن که الان هستن. درست و دقیقا مثل حالتی که در عین گرسنگی میری درب یخچال رو باز میکنی و میبینی که اصلا چیزی توش نیست و حتی چیزایی که توش بودن رو هم قبلا خوردی.
۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه
The Life and Death of Richard the Second,Shakespeare
O, who can hold a fire in his hand
By thinking on the frosty Caucasus?
Or cloy the hungry edge of appetite
By bare imagination of a feast?
Or wallow naked in December snow
By thinking on fantastic summer's heat?
O, no! the apprehension of the good
Gives but the greater feeling to the worse:
Fell sorrow's tooth doth never rankle more
Than when he bites, but lanceth not the sore.
کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد
و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند؟
یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کُند کند؟
یا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بیاندیشد
نه، هیچکس! هیچکس چنین خطری را به چنان خاطره ای
تاب نیاورد
از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست
. بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید
اشتراک در:
پستها (Atom)