مرددم که قصه اش را بنویسم یا نه!
نمایش پستها با برچسب باز اندیشی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب باز اندیشی. نمایش همه پستها
۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه
۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه
تو قدر آب چه دانی؟!
گاهی وقت ها پیش می آید که به یک نقطه خیره میشوم و نا خواسته ذهنم پرواز میکند گاهی به گذشته گاهی به آینده. مثل روزی که به آینده سفر کردم و دیدم در خیابان ایستاده ای کنار کالسکه ای به رنگ آبی نفتی...دختر زیبایی در کالسکه بود..تنگ در آغوش گرفتمش..بوی آشنایی میداد..تو ایستاده بودی آنطرف تر ...از ذوق یا هر چیزی که بود اشک در چشمانم حلقه زد...به خودم که آمدم دیدم نشسته ام در اتاق روبروی لب تاب...شاید برای شما اتفاق بیفتد یا نیفتد اما برای من واقعیت بود.
مرز خیال و واقعیت باریک است یا شاید مرزی نیست...طیف است..مثل چند شب پیش که در خوابم آمده بودی...از خواب بلند شدم..اتاق تاریک بود ..خیره شده بودم به کسی که روی تخت کناری خواب بود....شک کرده بودم که این تویی که خوابیده ای یا من هنوز خوابم یا اصلا اینجا کجاست...مردد بودم که در آغوش بگیرمش به خیالم که تویی...خواب و خیال و واقعیت در هم تنیده بودند ...چند دقیقه خیره شده بودم به سیاهی روی تخت ...سرم یکهو یخ شد..فهمیدم که تو در خوابم بودی و این یکی از دوستان است که از سایه اش تو را میجویم...میبینی جان من...آنقدر به تو مشغولم که مرز خیال و خواب و واقعیت را درنوردیده ام. میپرسی که خوبم؟ ...من خوبم.
۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه
در چنین مستی مراعات ادب /خود نباشد ور بود باشد عجب
آخرین جام کار خودش را کرد، تلخیش از کام شروع شد، سوخت و پایین رفت. پایین که رسید، چنگ زد در نهانخانه دل، آنجا که گورستان آرزوهاست. باد خنک و نسیم شبانگاهی، شاید مرهمی باشد مینشینم روی این صندلی رو به سیاهی آسمان. حالا که تا این جا آمده ام، بگذار تا قصه را دوباره مرور کنم، حالا که آسمان دل تاریک شد و پهلو به شب زد، حالا که زیباترین نغمه جهان سکوت است و من، کویر.....پس ببار ای بارون ببار....
۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه
دوست داشتم نویسنده میشدم.
1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!
2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.
3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند.
4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.
5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
حرف حساب
آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند *" ترس از بسته شدن در"
کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه میتواند از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها. گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟
ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها: وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار.
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش
*برگرفته از وبلاگ : http://november25th.blogspot.com/
۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه
کنکور 84
دقیقا ده سال قبل یه همچین وقتی بود که کنکور کارشناسی دادم. خاطرم هست که دانشگاه برای من مفهوم خیلی خاصی داشت. خیلی دوست داشتم که دانشگاه بروم. دانشگاه رفتن مترادف شده بود با استقلال پیدا کردن، تجربه های جدید، دانشمند شدن، مطالعه کردن و عاشق شدن. همه اینها با هم در دانشگاه خلاصه میشد. در یک سالی که برای کنکور درس می خواندم، هزاران بار دانشگاه را برای خودم تصور میکردم، در حالت های متفاوت با آدم های مختلف. دانشگاه پلی تکنیک محبوب اولم بود، اما خب واقع گرا بودم، از توانایی عملیاتی من خارج بود. صنعتی اصفهان شد سر منزل مقصودم، هر چند که در آخر به بوعلی همدان رضایت دادم. البته حقیقت این است که چند ماه قبل از کنکور، از جلوی درب دانشگاه بوعلی شب هنگام گذشتم، درب علوم. چراغ ها روشن بود، هوا باران خورده .فضا شاعرانه بود. من بودم و دانشگاه. همانجا بوود که با خودم گفتم من باید اینجا درس بخونم. و همانجا هم پذیرفته شدم. روزی هم که برای ثبت نام برادر به دانشگاه شریف رفتیم، خاطرم هست که دیوانه وار در همکف دانشکده زیبای نفت قدم میزدم، چند ماه به کنکور ارشد مانده بود، با خودم میگفتم من باید این دانشگاه درس بخونم و شد آنچه شد.
بگذریم، قصه، قصه کارشناسی و اتوپیای دانشگاه بود. بعد از اعلام نتایج کارشناسی، آنقدر ذوق داشتم، که نشستم اسامی تمامی کسانی که مکانیک بوعلی قبول شده بودند را پیدا کردم و روی کاغذی نوشتم. از روی اسمشان چهره هاشان را تصور میکردم. قند در دلم آب میشد.از بین آن لیست به غیر از دوستان هم شهری، روز اول ثبت نام نزدیک خوابگاهها، دو نفرشان را دیدم، صورت های مصمم، بسیار مردانه در قیاس با من کوچک. مصباحی و یزدی. هنوز خاطرم هست، با کت قهوه ای روشن و چتر مشکی. با هم گپ کوتاهی زدیم.
انتظارم از دانشگاه چیز دیگری بود، چیزی که می خواهم بگویم باور خودم هم نمیشود چه برسد به شما، که من از بین همکلاسیهای دختر،بودند کسانی که در طول چهار سال تحصیل با هم سلام و علیک هم نکردیم. خام بودیم و بچه. ترم دوم و سوم حلقه های دوستی کوچک خوبی درست شد اما به همان سرعتی که شروع شد با همان سرعت هم تمام شد. تا اینکه از اواخر ترم چهار با زهرا و سحر که سال بالایی ما بودند،آشنا شدیم. به قول جناب خان در خندوانه، کم کم دانشگاه اون چیزی شد که مو دوس داشتم (با لهجه جنوبی). یک گروه هفت نفره. از دره میشان تا کجا و کجا را با هم میرفتیم. هنوز هم هر از چندگاهی که با عطا خوش و بش میکنیم خاطرات بوعلی را نا خودآگاه مرور میکنیم. زندگی خوابگاهی با چند نفر. جشن تولد ها که هنوز از دیدن فیلم هایش سیر نمیشوم. یا شب هایی که صدای ضبط را زیاد میکردیم و نان استاپ می رقصیدیم، بچه ها یکی یکی می آمدند به اتاقمان، اتاق 336 خاطره انگیز، و یا چراغ خاموش/روشن کردن های شبانه، اس ام اس بازیها. خیال پردازیها قبل از خواب. ماکارونی و ته دیگ ماکارونی دور همی. سالن مطالعه ای که جای هر کداممان مشخص بود. چایی خوردن در بالکن. عاشق شدن ها و فارغ شدن بچه ها. کل کل های دختر پسری (مثل روزی که دکتر صنیعی در کلاس مقاومت از من تعریف کرد و صدای غر زدن میس مومن از عقب کلاس می آمد و من و عطا از خنده منفجر شده بودیم. البته بعد ها مومن داستان آن روز را که برایش تعریف کردم انکار می کرد.) ویا چتر شدن در اتاق ها وقت ناهار و شام، دره، دیوین، میدان میشان...
دوران کارشناسی، دوران خوشی بود. هر چند که میشد که خوشترهم باشد.
۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه
ein moment
20 سال از روزیکه وارد این زندان شدم میگذرد. یک اتاق محبوس با دیوار های سیمانی که با بد سلیقگی خاصی به رنگ آبی درامده . تنهایی و سکوت و زمان دراز خوره جان و حافظه است. انقدر به دلیل امدنم به این زندان فکر کردم که یادم نمانده واقعا به چه دلیلی اینجا اورده شدم.
پنجره کوچکی بین سقف و دیوار هست، عقده دیدن از آن پنجره هر روزه با من است، اوایل خیلی تلاش کردم به هر حیله ای که بلد بودم وبلد شدم، راهی بیابم که از ان پنجره کوچک بیرون را ببینم. نشد. حالا شده یک عقده سمی. بیست سال هر شب بدون اغراق خواب آن پنجره را میبینم، به هزاران راه به هزاران شکل. دیشب مثل هزاران شب دیگر ذوق خواب نداشتم، پنجره ملعون، پنجره ملعون .
دیشب در خواب دیدم که در خوابم. چشم که باز کردم دیدم در کنارم آرمیده، دست به سینه مودب . دستانم به دور دستانش حلقه شده. زلف هایش گردنم را پوشانده.بوی عطر یاس در مغزم پر شده. همین یک ثانیه. همین یک سکانس. اما در خواب زمان کشیده می شود. معادل چند ساعت در بیداری بود. چه ارامشی. حتی دیگر آن پنجره پفیوز هم که هر روزبه من دهن کجی میکرد، چنان حقیر شده بود که صدای خرناسه های از حسادتش به راحتی به گوش می رسید. مغرور و بی اعتنا غرقه در آن ثانیه. نفسم را حبس کردم، حبس کردم، حبس کردم. بوی عطر یاس شدید و شدیدتر شد.یک ثانیه. یک ثانیه. تمام.
۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه
زخم!
رفته بودم اتاق یکی از دوستان، از هر دری سخنی. زد تو کار نوستالژی و یاد ایام گذشته. از روابط عشقیش گفت و دوست دختر اولش که اینطور بود و دوست دختر دومش اینطور و چه و چه و چه. یک جای صحبتش رو کرد به من پرسید که دوست دختر داشتی؟ البته منظورش واقعا خود این سوال نبود، چون که از نظرش جواب من به سوال قطعا می بایست مثبت می بود. انتظار داشت که من رشته کلام را به دست بگیرم. در جواب سوالش گفتم بله. کمی دلهره داشتم، طبق تعاریف این نوع رابطه، جواب من اصولا باید نه میبود. اما خجالت کشیدم که قضاوت بشوم. اینکه عمری از تو گذشته باشد و تو رابطه ای را تجربه نکرده باشی به معنای تامش انقدر عجیب است که وقتی به دوستانم میگویم من در تمام عمرم به اندازه یک لیوان هم نوشابه نخورده ام.
دوباره شروع به صحبت کرد،از عشق و سکس و بوسه و مهربانی و عاطفه و...
گفت که اولین بوسه خیلی شیرین بود و اینطور بود و آنطور بود.داستان بوسه ها را برایم با اشتیاق تعریف کرد. شاید از چشمانم خواند که من با این لذت کاملا غریبم. پرسید، دوست دخترهایت را بوسیدی؟
ماندم چه بگویم، حقیقت یا اینکه از خیال پردازیم کمک بگیرم و داستانی برایش سر هم کنم. دهانم خشک شد، در همان یک ثانیه که بر من سالی گذشت، گفتم نه! نبوسیدم.
گفت یعنی لب های دوست دخترت را نبوسیدی؟
عرق شرم و دهان خشک و چشمان نافذ سوال کننده، گفتم نه.
گفت پس این چه دوست دختری بوده که تو داشتی و حتی بوسه ای هم در کار نبوده. یه سری سوالات هستند که می پرسند و گفتن حقیقتش بسیار سخت و آزار دهنده است. گفتم شرم زیاد داشتم و دارم هنوز. دوست نداشتم که فکر بد کنند راجع به من.
-فکر بد؟! پسر خوب همانطور که تو دوست داری دختر ها هم دوست دارند. خیلی بدیهی و ساده است.
حق را کامل به او دادم،در دلم غمی نشست،تازه نمیدانست که از رابطه ها فقط تلخکامی هایش را چشیده ام. سکس و بوسه که توی سرم بخورد، حتی نوازشی هم در کار نبود. اصلا شاید دوست دختری در کار نبود. خیال بود و خیال بود و خیال.
۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سهشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه
besser ein Ende mit Schrecken als ein Schrecken ohne Ende
او هم مثل من چهار ستاره بر شانه هایش بود، فوق
لیسانس حقوق بود و هم نام من. با هم خیلی جور شدیم. تنها فرق اساسی که با من داشت
وضعیت تاهل و تعهدش بود که با من کوک نبود. قدری هم اهل شرعیات بود، خب اصولا کسی
که حداقل 7 سال از عمرش را با صرف و نحو عربی و اصول و قواعد دینی سپری کرده باشد
خواه نا خواه به آن سمت هم خم میشود، اگر زمینه قبلی هم داشته باشد که دیگر هیچ.
یکی از روز ها که نشسته بودیم و از آرزو هامان
میگفتیم، داشتم برایش توضیح میدادم که خیلی دوست دارم به سه زبان آلمانی، فرانسه و
انگلیسی تکلم کنم، توی پرانتز باید بگویم که این آرزوی من را فقط دلبرکان غمگین
خیابان منتهی به نیو کمپ نمیدانند، همین طور که داشتم حول موضوع زبان ها ،اسب فصاحت در میدان
بلاغت میراندم ، نگاهش را از زمین برداشت و به من خیره شد، گفت که ما قدیما یک
دوست دختری داشتیم (البته ایشان گفتن جولی، اصولا ایشان از لفظ جولی برای دوست
دختر استفاده میکردند) که به زبان فرانسه صحبت میکرده و ال بوده و بل بوده. از
کراماتش گفت و گفت طوری که دل ما را هم آب کرد. بعد با حسرت گفت که اما نشد که بشود.
آن روز با خودم فکر کردم که چطور ممکن است آدمی
که متاهل شده ،فیلش به دنبال ویزای هندستون باشد و گاهی اوقات یاد داستانهای عشقی
و شکست هایش بیافتد و افسوسش را بخورد که فلانی بهتر بود یا بدتر. آن روز برایم
عجیب بود قدری. احساسی شبیه به خیانت . اما امروز که واقعیت نگر تر شدم و خودم را
بهتر میشناسم، میبینم که شدنیست و منافاتی هم با وضع موجود ندارد. زندگی همیشه آن
طوری که می خواهیم پیش نمیرود. مثلا خود من دوست داشتم ودارم که همسری داشته باشم
که به هنر آراسته باشد به یک زبان خارجی مسلط باشد، سازی بزند و صدای خوشی هم
داشته باشد که هم پای هم تصنیف و شعر بخوانیم. اگر کتابخوان هم باشد که نور علی
نور است. اما چه کنم که جفت شدن همه اینها با زمان و مکان ومن، شبیه معجزات و
کرامات خداوندیست. خب اما بشر است دیگر. از قدیم هم گفته اند که آرزو بر جوانان عیب
نیست.
۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه
حس آشنا
زل زده بودیم به سرخی و زردی آتش نیمه جانی که روبروی ما داشت میسوخت و گرما بخش محفل ما بود. در همان حالی که در فکربودم و در حال خود. نیم نگاهی هم به او داشتم که چطور بی حوصله سرش را روی دستهایش گذاشته و با تکه چوبی بازی میکند.
نقش خیالی میزند بر زمین.خانه میسازد و خرابش میکند. آرزو میکند بی آنکه امیدی به تحققش داشته باشد. چه میدانم که به چه فکر میکند اما این حالت انسانی برای من آشناست. گاهی اوقات چوبی بر میداشت و زغال ها را قدری جابجا میکرد و تکه چوبی را درون اتش میانداخت تا آتش، جانی تازه بگیرد. سکوت حکم فرما و گرما دلپذیر بود. هر دو ساکت بودیم اما در دلمان غوغایی بر پا بود. همهمه بود در ذهنمان پر از سوال بدون جواب. خسته از فکر های پی در پی.
یکباره سکوت را شکست،
- فکر میکردم که فقط من اینجور هستم!
بی آنکه چیزی بگویم ابروهایم را بالا دادم ونیم نگاهی به او و دوباره در آتش غرقه شدم.
زرد ، قرمز، نارنجی ، آبی ، سیاه ، زرد ، قرمز، نارنجی .....
۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
اگر دین ندارید آزاده باشید.
لا فتی الا علی، لا سیف الا ذولفقار
اِن الحسین مصباح الهدی و سفینۀ النجاۀ
۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه
نامه
آن قدیم ها که نامه و نامه نگاری موضوعیت داشت، همیشه دوست داشتم که روزی پست چی بیاید و نامه ای بیندازد در صندوق پست خانه مان. صندوق پست که خیلی فانتزیست برای آن زمان. نامه را بیندازد در حیاتمان. هیچ وقت این اتفاق نیافتاد که منتظر نامه باشم.
این روز ها که نامه میاید از نوع الکترونیکی زیاد لذت بخش نیست. حتی پیام های عاشقانه هم در این فضای مجازی کیفی ندارد. نامه، فیزیکی بود.میشد در دست گرفت، بویید و بوسید. اصلا هویت دارد و داشت. دست خط یک نفر بود ، شناسه اش بود. میشد در دست گرفت نامه را و تخیل کرد طرف را. خیالتان را راحت کنم اصلا موجودی زنده بود.
چند وقت پیش ها که دست نوشته های دایی محمود را می خواندیم در سن 16 سالگی ، یعنی چند ماه قبل از اینکه ما را تنها بگذارد و برود. بغض عجیبی داشتم، عکسش را بارها در آلبوم ها دیده بودیم.اما عکس هایش مثل دست خطش- مثل آن شعر هایی که نوشته بود و حتی آن لغات انگلیسی که در آخر دفترش نوشته بود تا حفظ کند- نیستند.عکس ها روح ندارند. دفترش را که خواندم فکر کردم اگر زنده بود چه میکرد و کجا بود و ... .اگر بود 51 ساله بود.
۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه
برگ
-جایش خیلی خالیست-
نگاه کن این راه خاکی را، با آن برگ های نارنجی و سرخ و ... - نه، نه، اصلا بگذار اسم رنگ ها را نگوییم. فقط تخیل کنیم آن همه رنگ را که خیلی هاشان حتی اسم خاصی هم ندارند و چه حیف که اسمی ندارند - ببین چه زیبا این جاده پیچ میخورد، ببین چه زیبا گم میشود پشت آن درخت ها و بوته ها، ببین چه نرم میپیچد این جاده در جان من. این همه رنگ.
قدم میزدیم، صدای ریگ ها زیر کفش هایمان محزون بود.خسته بود. کشیده میشد .اگر چشم هایت را میبستی و گوش میدادی، به قطع متوجه میشدی که این پاها میلی به رفتن ندارد. دوست دارند بمانند، بنشینند.
صدای قهقه دختر و پسری در دور دست ما را متوجه خودمان کرد. به خودمان که آمدیم دیدیم کنار برکه آب بودیم. تصویر درخت ها در آب بود. آخ میچسبد اینجا یک چایی بنوشیم .کاش یک نیمکت هم اینجا بود.
-ببین یک نیمکت اینجاست، بنشینیم؟
-تو اینجا بمان، من بروم عکس بگیرم.
-بر میگردی؟
-.......
۱۳۹۳ تیر ۲۴, سهشنبه
آشنایی
عموما آشنایی با یک نویسنده یا یک شاعر یا یک شعر ، کتاب، موسیقی ، فیلم و
.... هر چیزی که در این دنیا سرش به تنش بیارزد با جزییات شروع می شود.
مثل یک کلمه یک جمله یک اشاره یک لبخند و حتی یک زهر خند. منظور از اشنایی
بیشتر پیدا کردن است. گاهی شده که می شناسیم اما پیدایش نمی کنیم و نکرده
ایم.
شبیه من
او
همه چیز را آرام می خواهد، همه چیز را در صلح کامل. همه چیز باید بوی عطر
یاس بدهد یا هر گل دیگری. همه چیز باید آمیخته باشد به هنر به زیبایی، به
رنگ به طراوت به بوی خاک باران خورده، به نوازش آرام آرام ،به گرمایی که
گهگاهی داغ میکند قلب را، به یک موسیقی یا حتی به صدای یک شر شر آب. او همه
این چیز ها را با هم میخواهد، اصلا شاید همه این چیز ها را میبیند شب و
روز وشاید جز این ها اصلا چیزی نبیند.
گاهی او نقش بازی میکند نقش هایی که دوست ندارد نقش هایی که اصلا مال او
نیستند و او برایش زندگی نمی کند.
و من ...
و من گاهی ... بله گاهی شبیه او میشوم. و فقط گاهی...
۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه
ژیان
به قول خودش همه چیز را فروخته بود تا خانه بخرد. هنوز هم به ما توصیه میکند که اولین کار خرید خانه است، بعد ماشین و غیره. به هر حال برای مدت ها ماشین نداشتیم تا اینکه بالاخره ما یک ژیان سفید خریدیم. یک ژیان معمولی نبود، البته منظورم این نیست که مثلا تیپ ترونیک داشت یا سان رووف -البته سان رووف داشت، ولی اتومات نبود- باید همان اول تصمیمت را میگرفتی که سان روف میخواهی یا نه. باز و بسته کردنش مراحل و مراتب خاص داشت.
این ژیان تنها ژیانی بود که پدر میتوانست بدون ناراحتی در جای راننده بنشیند و سرش به سقف ماشین نخورد. من و فکر می کنم کمی هم آرمین رانندگی رو با همین ماشین ژیان یاد گرفتیم با اون دنده معرکش! من و آرمین وقتی تمرین رانندگی میکردیم 4 تا متکا ، دو تا برای زیر پا مون دو تا برای پشت کمرداشتیم تا قد و ارتفاعمون به قواره ماشین جور بیاد. اصلا 4 تا متکا بودن به اسم متکای تمرین رانندگی آرش و آرمین. افتخاری بود رانندگی کردن در سنین کم یا اصلا برای خانواده پدری ارثی بود یاد گرفتنش در بچگی. البته عمو زاده های بزرگتر بعد از یادگیری های اولیه چندین باری عقب ماشین را به جلویش و جلوی ماشین را به کمرش گره زده بودند.
اولین سفر ما با ماشین شخصی هم خب طبیعتا با این ژیان صورت گرفت، رفتیم همدان برای کاری. مسیر طولانی بود اون روزها و نا میزون و ژیان هم که سرعتش معلوم و محدود ، حتی نق نق های آرمین خاطرم هست. بنده خدا همیشه حالت تهوع میگرفت در مسافرت در ماشین.
۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سهشنبه
به سان ماه
گفت یک لیوان آب به من بده.
نزدیکترین لیوان رو برداشتم و از تنگ بلوری براش آب ریختم.
گفت این لیوان که دهنیه!
گفتم من باش آب خوردم.
لبخند زد و یه نفس آب رو خورد.
۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه
maestro!
از نوع نویسندگی مارکز(گابریل گارسیا را میگویم!) و شیوه روایت داستانهایش کیفور میشوم. البته بیشتر کتابهایی که از مارکز خوانده ام به گونه ای بخشی از زندگی وی بوده اند از کودکیش تا روزنامه نگاریش و حتی بعد تر ها. یا آن داستان زیبایی که از دیدارش با همینگوی (منظور ارنست است!) در یکی از کتابهایش روایت میکند(احتمالا کتاب: زنده ام تا روایت کنم) که سرشار از هیجان است برای من، آنجا که همینگوی را در آن طرف خیابان میبیند، نمیداند چه کند و همینگوی دور میشود و دورتر. مارکز فریاد میزند مائسترو! مائسترو!(maestro)
و همینگوی هم که حدس میزند در آن لحظه باید خیلی بد شانس باشد که اگر برگردد و جواب طرف را بدهد ،کنف شود به خاطر اینکه شخص معروف دیگری در آن ساعت روز و درآن خیابان مورد خطاب بوده. برمیگردد دستی تکان میدهد و جواب میدهد ادیوس می آمیگو!
خوبی این نوع کتاب های مارکز این است که در دل کتاب ،کتاب های دیگری را معرفی میکند که خودش خوانده و لذت برده. مثلا کتاب مون بزرگ را وقتی در کتاب مارکز نامش برده شد رفتم و خریدم و خواندم! یا کتابهای دیگری که یادداشت کردم که بخوانم یا خوانده ام.
اشتراک در:
پستها (Atom)