‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان نویسی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان نویسی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ بهمن ۸, یکشنبه

پاورقی


صدای چکشی پله ها زیر پای پسرک که با اشتیاق یکی پس از دیگری آن ها را در مینوردید سکوت پاییزی آن حوالی را میشکست. پله های سرد اهنی به یک پا گرد منتهی به در صورتی رنگی ختم میشد. از روی پله ششم هفتم میشد از پنجره داخل اشپزخانه را دید. اشپزخانه عموما خالی بود. شلختگی کمی در اشپزخانه روی کاناپه ها دیده میشد. چشم های پسرک در جستجوی دختر جوانی بود که گاها نه در اتاقش که در اشپزخانه منتظر رسیدن پسرک بود. ضرب انگشتان پسرک به پنجره نوید ماجراجویی نویی را میداد و در باز میشد

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

تو قدر آب چه دانی؟!

 گاهی وقت ها پیش می آید که به یک نقطه خیره میشوم و نا خواسته ذهنم پرواز میکند گاهی به گذشته گاهی به آینده. مثل روزی که به آینده سفر کردم و دیدم در خیابان ایستاده ای کنار کالسکه ای به رنگ آبی نفتی...دختر زیبایی در کالسکه بود..تنگ در آغوش گرفتمش..بوی آشنایی میداد..تو ایستاده بودی آنطرف تر ...از ذوق یا هر چیزی که بود اشک در چشمانم حلقه زد...به خودم که آمدم دیدم نشسته ام در اتاق روبروی لب تاب...شاید برای شما اتفاق بیفتد یا نیفتد اما برای من واقعیت بود.
مرز خیال و واقعیت باریک است یا شاید مرزی نیست...طیف است..مثل چند شب پیش که در خوابم آمده بودی...از خواب بلند شدم..اتاق تاریک بود ..خیره شده بودم به کسی که روی تخت کناری خواب بود....شک کرده بودم که این تویی که خوابیده ای یا من هنوز خوابم یا اصلا اینجا کجاست...مردد بودم که در آغوش بگیرمش به خیالم  که تویی...خواب و خیال و واقعیت در هم تنیده بودند ...چند دقیقه خیره شده بودم به سیاهی روی تخت ...سرم یکهو یخ شد..فهمیدم که تو در خوابم بودی و این یکی از دوستان است که از سایه اش تو را میجویم...میبینی جان من...آنقدر به تو مشغولم که مرز خیال و خواب و واقعیت را درنوردیده ام. میپرسی که خوبم؟ ...من خوبم.

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

Run Forrest, Run!

با چاقوی دسته مشکی بزرگی که در آشپزخانه داریم مشغول خرد کردن پیازم. تمرین هندسه میکنم، یک جور مسابقه روتین با خودم که چطور میتوانم با تعداد حرکات کمتر چاقو، پیاز را خرد تر کنم. البته لذتش این است که فکر نکنی و فقط بداهه ببری. به هر حال، گوشت و پیاز را که مخلوط کردم، نوبت به فلفل دلمه ای شد، آن یار قشنگ چند رنگ پوشم، بسته ای هفتاد سنت میخرمشان، تو هر بسته هم قرمز و زرد و سبز هست. چون رنگ غذا هم  برایم مهم است، دوست دارم که از این فلفلها بریزم. نمک و فلفل و کمی رب و ذرت.تمام. حالا نوبت یکی از آرامش بخش ترین لحظات آشپزیه، هم زدن و صبر کردن و خیال پردازی.

دریاچه آرام آرام بود، هیچ موجود جنبده ای هم نیست. من هستم و گام های نیمه خسته ای که حدود یک ساعت دویده اند. دریاچه را دور میزنم و جاده خاکی را پیش میگیرم، عموما این مسیر را سعی میکنم با سرعت بدوم، هم تمرین خوبی است هم انتهای مسیر است دیگر. گام ها را تند تر میکنم، و شاید داشتم به این فکر میکردم که برسم خانه چه چیزی بخورم، که صدای خوش آهنگی از یکی از بالکن های خوابگاه، صدا زد: ران فارست، ران! 
من را میگویی، انگار که بهترین عاشقانه عمرم را شنیده باشم، سر برگرداندم شاید صاحب صدا را ببینم. فاصله دور بود. سرعت گام هایم را بیشتر کردم ... .

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست داشتم نویسنده میشدم.



1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ  فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!

2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.

3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند. 

4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.

5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .


۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ein moment

20 سال از روزیکه وارد این زندان شدم میگذرد. یک اتاق محبوس با دیوار های سیمانی که با بد سلیقگی خاصی به رنگ آبی درامده . تنهایی و سکوت و زمان دراز خوره جان و حافظه است. انقدر به دلیل امدنم به این زندان فکر کردم که یادم نمانده واقعا به چه دلیلی اینجا اورده شدم.
 پنجره کوچکی بین سقف و دیوار هست، عقده دیدن از آن پنجره هر روزه با من است، اوایل خیلی تلاش کردم به هر حیله ای که بلد بودم وبلد شدم، راهی بیابم که از ان پنجره کوچک بیرون را ببینم. نشد. حالا شده یک عقده سمی. بیست سال هر شب بدون اغراق خواب آن پنجره را میبینم، به هزاران راه به هزاران شکل. دیشب مثل هزاران شب دیگر ذوق خواب نداشتم، پنجره ملعون، پنجره ملعون .
دیشب در خواب دیدم که در خوابم. چشم که باز کردم دیدم در کنارم آرمیده، دست به سینه مودب . دستانم به دور دستانش حلقه شده. زلف هایش گردنم را پوشانده.بوی عطر یاس در مغزم پر شده. همین یک ثانیه. همین یک سکانس. اما در خواب زمان کشیده می شود. معادل چند ساعت در بیداری بود. چه ارامشی. حتی دیگر آن پنجره پفیوز هم که هر روزبه من دهن کجی میکرد، چنان حقیر شده بود که صدای خرناسه های از حسادتش به راحتی به گوش می رسید. مغرور و بی اعتنا غرقه در آن ثانیه. نفسم را حبس کردم، حبس کردم، حبس کردم. بوی عطر یاس شدید و شدیدتر شد.یک ثانیه. یک ثانیه. تمام.

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

زخم!

رفته بودم اتاق یکی از دوستان، از هر دری سخنی. زد تو کار نوستالژی و یاد ایام گذشته. از روابط عشقیش گفت و دوست دختر اولش که اینطور بود و دوست دختر دومش اینطور و چه و چه و چه. یک جای صحبتش رو کرد به من پرسید که دوست دختر داشتی؟ البته منظورش واقعا خود این سوال نبود، چون که از نظرش جواب من به سوال قطعا می بایست مثبت می بود. انتظار داشت که من رشته کلام را به دست بگیرم. در جواب سوالش گفتم بله. کمی دلهره داشتم، طبق تعاریف این نوع رابطه، جواب من اصولا باید نه میبود. اما خجالت کشیدم که قضاوت بشوم. اینکه عمری از تو گذشته باشد و تو رابطه ای را تجربه نکرده باشی به معنای تامش انقدر عجیب است که وقتی به دوستانم میگویم من در تمام عمرم به اندازه یک لیوان هم نوشابه نخورده ام. 
دوباره شروع به صحبت کرد،از عشق و سکس و بوسه و مهربانی و عاطفه و...
گفت که اولین بوسه خیلی شیرین بود و اینطور بود و آنطور بود.داستان بوسه ها را برایم با اشتیاق تعریف کرد. شاید از چشمانم خواند که من با این لذت کاملا غریبم. پرسید، دوست دخترهایت را بوسیدی؟ 
ماندم چه بگویم، حقیقت یا اینکه از خیال پردازیم کمک بگیرم و داستانی برایش سر هم کنم. دهانم خشک شد، در همان یک ثانیه که بر من سالی گذشت، گفتم نه! نبوسیدم.
گفت یعنی لب های دوست دخترت را نبوسیدی؟ 
عرق شرم  و دهان خشک و چشمان نافذ سوال کننده، گفتم نه. 
گفت پس این چه دوست دختری  بوده که تو داشتی و حتی بوسه ای هم در کار نبوده. یه سری سوالات هستند که می پرسند و گفتن حقیقتش بسیار سخت و آزار دهنده است. گفتم شرم زیاد داشتم و دارم هنوز. دوست نداشتم که فکر بد کنند راجع به من.
-فکر بد؟! پسر خوب همانطور که تو دوست داری دختر ها هم دوست دارند. خیلی بدیهی و ساده است.

حق را کامل به او دادم،در دلم غمی نشست،تازه نمیدانست که از رابطه ها فقط تلخکامی هایش را چشیده ام. سکس و بوسه که توی سرم بخورد، حتی نوازشی هم در کار نبود. اصلا شاید دوست دختری در کار نبود. خیال بود و خیال بود و خیال.


۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

besser ein Ende mit Schrecken als ein Schrecken ohne Ende


او هم مثل من چهار ستاره بر شانه هایش بود، فوق لیسانس حقوق بود و هم نام من. با هم خیلی جور شدیم. تنها فرق اساسی که با من داشت وضعیت تاهل و تعهدش بود که با من کوک نبود. قدری هم اهل شرعیات بود، خب اصولا کسی که حداقل 7 سال از عمرش را با صرف و نحو عربی و اصول و قواعد دینی سپری کرده باشد خواه نا خواه به آن سمت هم خم میشود، اگر زمینه قبلی هم داشته باشد که دیگر هیچ.
یکی از روز ها که نشسته بودیم و از آرزو هامان میگفتیم، داشتم برایش توضیح میدادم که خیلی دوست دارم به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی تکلم کنم، توی پرانتز باید بگویم که این آرزوی من را فقط دلبرکان غمگین خیابان منتهی به نیو کمپ نمیدانند،  همین طور که داشتم حول موضوع  زبان ها ،اسب فصاحت در میدان بلاغت میراندم ، نگاهش را از زمین برداشت و به من خیره شد، گفت که ما قدیما یک دوست دختری داشتیم (البته ایشان گفتن جولی، اصولا ایشان از لفظ جولی برای دوست دختر استفاده میکردند) که به زبان فرانسه صحبت میکرده و ال بوده و بل بوده. از کراماتش گفت و گفت طوری که دل ما را هم آب کرد. بعد با حسرت گفت که اما  نشد که بشود.

آن روز با خودم فکر کردم که چطور ممکن است آدمی که متاهل شده ،فیلش به دنبال ویزای هندستون باشد و گاهی اوقات یاد داستانهای عشقی و شکست هایش بیافتد و افسوسش را بخورد که فلانی بهتر بود یا بدتر. آن روز برایم عجیب بود قدری. احساسی شبیه به خیانت . اما امروز که واقعیت نگر تر شدم و خودم را بهتر میشناسم، میبینم که شدنیست و منافاتی هم با وضع موجود ندارد. زندگی همیشه آن طوری که می خواهیم پیش نمیرود. مثلا خود من دوست داشتم ودارم که همسری داشته باشم که به هنر آراسته باشد به یک زبان خارجی مسلط باشد، سازی بزند و صدای خوشی هم داشته باشد که هم پای هم تصنیف و شعر بخوانیم. اگر کتابخوان هم باشد که نور علی نور است. اما چه کنم که جفت شدن همه اینها با زمان و مکان ومن، شبیه معجزات و کرامات خداوندیست. خب اما بشر است دیگر. از قدیم هم گفته اند که آرزو بر جوانان عیب نیست. 

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

the burden

بعضی افسوس ها در طول عمر،آدم را رها نمیکنند، میبینی که چند ماهی یا سالی خبری ازشان نیست، اما یک مرتبه در جایی کاملا بی ربط به موضوع، سر و کله شان پیدا میشود. از دوراهی های بزرگ زندگی حرف نمیزنم.اصلا. حساب آنها کاملا جدا.
این امور کاملا جزیی هستند در زندگی یک نفر، مثل یکی از چندین سیاهی لشگردرون یک فیلم، میایند و میروند. اتفاقات ساده ای اطراف ما میافتد که نه ما فاعل آنیم و نه مفعول. یک شاهد ساده در میان هزاران شاهد دیگر.
یکی از این حسرت های همیشگی که همراه من هست و گاه گاهی میاید تا چیزهایی را به من گوشتزد کند مربوط است به روزی در حدود 15 سال پیش:

روز-داخلی-کلاس درس

ناظم یکی از دانش آموزان را صدا میکند.  دانش آموز -قدی کوتاه با سری که با نمره 4 کوتاه شده- با ترس سعی میکند که از انتهای نیمکت خارج شود. ناظم به کار دانش آموز سرعت میدهد، یقه اش را میگیرد و به وسط کلاس پرتش میکند. دانش آموز به انجام کاری متهم است که انکار میکند. از ناظم اصرار و از دانش آموز انکار. لگد اول ، سیلی، لگد بعدی. دانش آموز بیچاره از یک گوشه کلاس به گوشه دیگر کلاس پرت میشود. ناظم دست بردار نیست. صدای خس خس سینه دانش آموز شنیده میشود. گریه هم میکند. نفس نفس، خس خس. تنبیه ادامه دارد. از کلاس صدایی شنیده نمیشود، همه در ساکت ترین حالت وجودی خود هستند.ناظر و شاهد. 
بیرون کلاس هوا بسیار مطبوع است، نسیم خنکی هم از لابلای درختان حیات مدرسه عبور میکند، شاخه های درختان در رقصند. از دو پنجره باز کلاس، حیات خالی مدرسه کاملا پیداست.
ناسزا گویی و کتک کاری هنوز در انجام است، دانش آموز دیگری سکوت را میشکند، بر میخیزد و از ناظم میخواهد که تمامش کند. 


 در خیالم در تمام این سالها، پس از آن روزکذا ،آن دانش آموز دیگر را بازی کرده ام. با سناریو هایی مختلف، لحن ها و اکت های متفاوت. اما حسرت ابدی من است که چرا آن روز نه تنها من که هیچ کس دیگری آن دانش آموز دیگر نشد که بر خیزد و به آن نوع تربیت شکنجه مآب اعتراض کند. من مانده ام و تخیل آن روز و بار سنگین شهادت و نظارت.

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

شبی از شب ها

" اینکه ساعت 1 بامداد روی تخت دو نفره نیمه راحت اتاقی که ماهیانه 250 یورو برایش پول میدهی لم داده باشی و  صدای دختر همخانه ایت - که از شانس بد اتاقش درست دیوار به دیوار اتاق توست و در این لحظه احتمالا در آغوش دوست پسرش که اهل اکوادور است خوابیده - هر از چند گاهی شنیده میشود که همراه با عشوه و تمنا، نجوا کنان میگوید "می آمور". ناگزیر تو را هم به یاد عشق میاندازد و به یاد زندگی و همه زیباییهای پنهان و آشکار آن "

خانه ما واقع در خیابان لس کورتس شماره 50 طبقه پنجم دقیقا روبروی ورزشگاه معروف نیو کمپ است که حتی از اتاق نشیمن خانه هم اسکور بورد ورزشگاه قابل خواندن است .خاطرم هست که نتیجه یکی از بازی های حساس بارسلونا  را هم از توی همین  حال خانه مان دیدم. علاوه بر ورزشگاه تپه تیبی دابو هم از پنجره اتاق نشیمن قابل دیدن است، شب ها که نور های طلایی کلیسا روشن میشود و مجسمه مسیح بیشتر به چشم میاید قدر و ارزش این نما بیشترمیشود.به جرآت میتوانم بگویم که در همه حال  و همه وقت یکی از زیباترین منظره هاییست که میشود از پنجره یک خانه دید. گاهی اوقات چایی یاناهار و شام را رویروی این پنجره روی میز ناهار خوری  چوبی مسنی میخورم که قابلیت بزرگتر شدن هم دارد و ندرتا وقت مهمانی از این قابلیتش استفاده میشود. اگر بخواهم این حالم را به زبانی که دوست دارم توصیف کنم خواهم گفت : مزه مزه میکنم خوشبختی را. جرعه جرعه مینوشم. گاهی اوقات هم غرقه میشوم در دریای خیال و میروم به فرسنگ ها دور.

روز اولی که آمدم خانه را ببینم اصلا به نمای پنجره آن دقت نکردم ، اتاق را دیدم و پسندیدم.به همین سرعت. کلا این یک خصوصیت خوب یا بد را همیشه با خودم دارم. به هر حال اتاق به اندازه کافی بزرگ و جادار بود.خوب دیگر جای تلف کردن وقت نبود. البته الان شکل ظاهری اتاق را باب میل خودم تغییر داده ام.  اتاق شلوغ و در هم و برهمی که روی یکی از تخت ها انواع و اقسام وسایل نقاشی و نگار گری .کتاب و کاغذ و قلم و ... چیز هایی از این قبیل قرار دارند ومن دلم بهشان خوش است.
یک میز و صندلی چوبی هم کنار تختم هستند که هم میز مطالعه میشود هم میز غذا خوری، دیشب یک مرتبه ای متوجه شدم که من در اتاق تنها نیستم. یک سوسک قهوهای روشن هم در این میز خانه دارد. گهگداری شب ها بیرون میاید و از این سوراخ به آن سوراخی میکند. بسیار فرز و چابک از دستم فرار میکند. هنوز دودلم که باید چه تصمیمی برایش بگیرم.

از اتاق که بگذریم ، این خانه از آن دست خانه هاییست که حال آدم را خوب میکند. آدم هایش هم همینطوریند. خوشحال و شاداب. عموما صدای موزیک ملایمی هم در خانه شنیده میشود.