‏نمایش پست‌ها با برچسب حقیقت یابی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حقیقت یابی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۹ تیر ۲۷, جمعه

۱۳۹۶ خرداد ۱۴, یکشنبه

عجله نکنیم!

اتفاق جالی بود! چطور؟ جالبی این هم زمانی میمون این بود که چند روز یا چند هفته ای هست که با این سوال روبرو هستم که چرا ارامشم از دست رفته، البته دلیل های مختلف دارد! اما چند روز پیش که متمرکز این موضوع بودم، متوجه شدم که دچار عجله در کارها شدم. یعنی چی؟ الان برایتان توضیح میدهم. پیش فرض اولش این است که متوهم کمبود وقت بودم از یک طرف و از طرف دیگر زمان را به راحتی هدر میدادم. پیش فرض دوم، جبران زمان از دست رفته به روشی کاملا نابخردانه...مثل انجام دادن چند کار باهم...مثلا خوردن صبحانه درحین خواندن اخبار و شنیدن موسیقی و دیدن فیلم یا هرچی...حالا از همین نمونه بگیر تا موارد دیگر ...خلاصه داستان به این نتیجه رسیده بودم که باید کاری کنم تا ارام شوم! امروز با نوشته جناب ملکیان مواجه شدم که الحق همیه راهگشا بوده و هست:
"⭕️ عجله و اهمیت جلوگیری از آن 

🔹من بارها این را از بودا نقل کرده‌ام واین واقعه جزو مسلّمات تاریخ است: بعد از این که بودا از آیین هندو منشعب شد و یک دینی برای خودش بنیانگذاری کرد، روحانیون و مرتاضان طراز اول آیین هندو آمدند پیش بودا و گفتند که استاد ما یک سلسله کشف و کراماتی داریم و می خواهیم برای شما نقل بکنیم. یکی از آنها گفت که من روی آب راه می‌روم، یکی‌شان گفت من طیّ الارض می‌کنم، یکی‌شان گفت که من فلان می کنم و... بعد گفتند که خب استاد بزرگ! شما چه کار می کنید؟ 

🔹بودا گفت من یک کاری می کنم که هیچ‌کدام از شما نمی کنید. گفتند چیست؟ بودا گفت: من وقتی که غذا می‌خورم فقط غذا می‌خورم، و وقتی که دراز می‌کشم فقط دراز می‌کشم، و وقتی حرف می‌زنم فقط حرف می‌زنم، و وقتی سکوت می‌کنم فقط سکوت می‌کنم.

🔹 حال به خودتان رجوع بکنید. آیا شما این کار را می‌توانید بکنید؟! این مهمتر از آن است که که آدم پرواز بکند؛ خیلی مهمتراست. ولی البته خب من و شما اگر بشود پرواز کنیم، اصلاً میگوییم همه‌ی این حرفها به کنار،آن پرواز را نگه دار! واقعاً بودا وقتی سخن می‌گوید روی سخن گفتن زوم کرده‌است. 

🔹من و شما در «عجله» ایم یعنی چه؟ یعنی در آنِ واحد چند تا کار داریم انجام می‌دهیم. همه‌مان همین جوریم.  شما به اداره رفته اید: طرفی که شما ارباب‌رجوعش هستید می‌گوید که «ببر آنجا» یعنی باید فلان کس هم امضاء کند، با تلفن هم دارد جواب می‌دهد، یک سلسله چیزها را هم دارد پاراف می کند، زیر میزش را هم  هِی نگاه می‌کند. این فرد در واقع انگار می‌خواهد صرفه‌جویی در زمان بکند. به این می‌گویند «عجله». 

🔹این عجله فقط به قیمت عدم تمرکز حاصل می‌آید. این فرد، دیگر نه زیر میزش را درست می‌بیند، نه با ارباب رجوعش درست حرف می‌زند، نه حرفهای آن تلفن‌کننده را دقیقا می‌شنود. عجله یعنی این که شما می‌خواهید طیّ الزمان بکنید. یعنی می‌خواهید در آنِ واحد چند تا کار را انجام بدهید. بودا می گفت من این‌جور نیستم. این را شما تمرین کنید واقعاً. یک بار این‌جور باشید که وقتی حرف می‌زنید فقط حرف بزنید؛ نه این که وقتی حرف می‌زنید، حرفهای من که آنجا نشسته‌ام را می‌شنوید، تلویزیون هم دارید می‌بینید و هر بار یک پسته هم بر می‌دارید می‌شکنید. از هیچ‌کدامش لذت نمی‌برید!"

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

درد ها و آدم ها


آدم ها ساخته شده اند که به گا بروند. گا نام دره ایست یا شاید شنزاری شور حوالی نا کجا آباد. بله آدم ها ساخته شده اند که به گا بروند، وقتی که فکر میکنند در یک قدمی گلستان هستند، درست یک قدم، نه کم و نه بیش. همان یک قدم، به زمین میکوبدت. خالی میشود زیر پایت، پرت میشوی در عمق دره یاس و نا امیدی و بد بختی. یکهو میبینی زندگیت دارد پهلو میزند به قصه ها و داستان ها. تو شده ای شخصیت داستانی که تا دیروز از خواندش لذت میبردی. یادم میاید سالهای پیش داستانی نوشتم که  شخصیت اول داستان را بسیار دوست می داشتم. تمام هست و نیستش را گرفتم و فقط یک امید را برایش باقی گذاشتم. آه و ناله کرد. گریه پشت گریه. تا بخواهید در دهانش عجز و لابه و التماس گذاشتم. آنقدر کشش دادم که فرسوده شد ، خرد شد ، له شد ودر انتها آن امید را هم ستاندم.
کار که تمام شد رفتم دوش آب گرمم را گرفتم و در حالی که  از پشت پنجره نظاره گر باران بودم شیر کاکائوی داغم را نوشیدم.

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

سروش



1-به نیکی نمیرسید مگر از آنچه که دوست دارید انفاق کنید (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون)

2-هر بد که به خود نمیپسندی با کس مکن ای برادر من (golden rule)
(آنچه برنفس خویش نپسندی /نیز بر نفس دیگری مپسند)

۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش اول)

من اصلا حرفی  نمیزنم فقط کلاهتان را قاضی کنید، ببینید که اگر هر روز صبح که چه عرض کنم ظهر ساعت 11 تا 12 از خواب بلند  شوید و در همان حال دو حس بد دارید که یکی از آنها عدم رضایت ازمیزان و کیفیت خواب باشد و دیگری طعم شکست اینکه یک روز دیگر هم نتوانستید زود از خواب بلند شوید و میزان کمی خواب رسیده به روزی 10 الی 11 ساعت و کیفیت آن هم شده شبیه غذای سلف دانشگاه. چگونه می توان حال و احوال خوب باشد و موفق شد.
10 روز پیش که برادر تماس گرفت، فهمیده بود که چیزی سر جایش نیست، یا به قول خودش سامتینگ ایز رانگ ویت آس. نشستیم سنگ ها را واکندیم، شد تصمیم کبری. گفتم باید تغییر کرد. همان شب یو تیوپ را شخم زدم و یک سخنرانی نسبتا کاربردی پیدا کردم. نکته جالب آن بود که آقای جوانی که سخنران بود هم، سابقه ای مثل من داشت در پر خوابی. از مکانیزم بدن برای خوابیدن تا تاثیر غذا و چای و قهوه تا الگوی زندگی پیامبر اسلام و... همه چیز صحبت کرد.آنچه که دستگیرم شده و در حال پیاده سازی هستم به شرح زیر می باشد (باشد که به کار بیاید)
1-
کیفیت خواب را بالا ببرید، برای این کار باید از قهوه و چای مخصوصا از ظهر به بعد خود داری کرد، ورزش منظم در طول هفته هم بسیار کمک میکند. (ذهن خسته، بدن خسته)
2-
ساعت خوابیدن و بیدار باش را باید منظم کرد حداقل 6 روز از هفته. و به طور کلی ایجاد روتین روزانه.
3-
خواب نیم ساعته ظهر توصیه میشود.(قیلوله یا beauty sleep) این خواب کوتاه باعث میشود که بازده مغز و بدن هم چنان برای بعد از ظهرحفظ شود. کسی که 7 صبح تا 1 ظهر مشغول بوده، حتما ظهر به مردگان شبیه تر است، پس این خواب راهبردی و عملیاتی خواهد بود( برگرفته از سند چهارم توسعه :) )
4-
قبل از خواب از مواردی که باعث افزایش هشیاری میشود مثل لب تاپ و گوشی و بازی و... خود داری شود.
5-
در نهایت هر هفته یک ربع یا نیم ساعت از خواب کم کنید تا میزان آپتیموم برای شما حاصل شود. (خواب با کیفیت بهتر از خواب زیاد است)

بعد از 10 روز سعی و خطا و تمرین، بالاخره دیشب یک خواب خوب و عمیق داشتم، خیلی وقت بود که طعم خواب عمیق فراموشم شده بود. فعلا که مشغولم، ادامه نتایج حاصله در هفته های آتی در گزارش های بعدی.


۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

جهد کن تا عشق افزونتر شود.

اگر از من بپرسند که از این مدت زندکی در فرنگستان چه چیزی در تو به حقیقت رسیده است؟ به طور قطع خواهم گفت عشق ورزی.

عشق و آتش در ادبیات با هم آمیخنه شده، یک استعاره به جا. اما نکته مفقودی هم هست، اینکه این آتش را چطور باید حفظ کرد. حتما دیده اید که وقتی می خواهیم آتشی گر بگیرد، فوت میکنیم. اکسیژن میرسانیم به آتش. عشق و دوست داشتن هم همینطور است. اینکه اینجا میبینید که پیر مردی و پیر زنی چطور عاشقانه دست هم را گرفته اند، چطور هنوز هم  دوست داشتن و عشق را برایت معنی میکنند به خاطر این است که مواظب عشقشان بوده اند، مرتب فوت کرده اند تا این عشق خاموش نشود. نه فقط در جوانی عشق بازی کرده اند که در میانسالی که در کهن سالی. 

راه دم دستیش را همه میدانیم که راه زبانیست، اینکه با زبان، دل به دست بیاوریم ،کلمات محبت آمیز به جا و درست و البته هنر گوش کردن به طرف مقابل هم ، یکی از راه های حفظ عشق است، اینکه فقط گوش باشی. اما مورد نظر من چیز دیگریست که زبان و گوش را تکمیل میکند.  
 به نظر من لمس کردن، نوازش یا هر نمودی که از تماس سراغ دارید، از موثر ترین راه های نه تنها حفظ که بلکه گسترش عشق و محبت است. بار ها شاهد در آغوش گرفتن های طولانی مدت عشاق در کوچه و خیابان بوده ام. این کار آدم ها را به هم نزدیک میکند. فرقی ندارد که دو دوست ،دو برادر، زن و مرد، پدر و فرزند یا هر چی. این راه تضمینیست. 
یک عادت حسنه داریم من و برادر که گهگاهی یک آغوش چند دقیقه ای همدیگر را مهمان میکنیم. چقدر آرامش بخش است. این نوبه آخر که ایران بودم، در حین تماشای تلویزیون، سر پدر را روی پایم گذاشتم، آرام آرام چند دقیقه موها و سرش را نوازش کردم. بسیار حال هردومان خوب تر شد. 
 مهربانی از طریق تماس به راحتی منتقل میشود. نباید ترسید و خجالت کشید. نباید فکر کرد که همه چیز ابدیست و فرصت همیشه هست، نه به خدا که نیست، همان لحظه مهم است، همان لحظه را باید ابدی کرد. در جمع و در خفا باید بوسید، بغل کرد. زندگی کوتاه است و حیف میشود که آن را صرف عشق ورزی به هم نکنیم. منظورم به همه عالم است.
 به نظر من آدم باید عاشق باشد، آدم عاشق، لبریز است، مثل جام پری که جوشنده است، منتظر ظهور معشوق خاصی نیست، هر چیزی که پتانسیل عشق ورزی داشته باشد دریغ نمیکند. از یک گل گرفته تا آدم های دور و نزدیک.
من خودم را در این دسته آدم های همیشه عاشق گذاشته ام، هیچ وقت آتشش را خاموش نمیکنم. همیشه خوراکش را تامین میکنم تا فروزنده تر باشد و رقصان. به شما هم همین توصیه را میکنم که عاشق باشید.

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ein moment

20 سال از روزیکه وارد این زندان شدم میگذرد. یک اتاق محبوس با دیوار های سیمانی که با بد سلیقگی خاصی به رنگ آبی درامده . تنهایی و سکوت و زمان دراز خوره جان و حافظه است. انقدر به دلیل امدنم به این زندان فکر کردم که یادم نمانده واقعا به چه دلیلی اینجا اورده شدم.
 پنجره کوچکی بین سقف و دیوار هست، عقده دیدن از آن پنجره هر روزه با من است، اوایل خیلی تلاش کردم به هر حیله ای که بلد بودم وبلد شدم، راهی بیابم که از ان پنجره کوچک بیرون را ببینم. نشد. حالا شده یک عقده سمی. بیست سال هر شب بدون اغراق خواب آن پنجره را میبینم، به هزاران راه به هزاران شکل. دیشب مثل هزاران شب دیگر ذوق خواب نداشتم، پنجره ملعون، پنجره ملعون .
دیشب در خواب دیدم که در خوابم. چشم که باز کردم دیدم در کنارم آرمیده، دست به سینه مودب . دستانم به دور دستانش حلقه شده. زلف هایش گردنم را پوشانده.بوی عطر یاس در مغزم پر شده. همین یک ثانیه. همین یک سکانس. اما در خواب زمان کشیده می شود. معادل چند ساعت در بیداری بود. چه ارامشی. حتی دیگر آن پنجره پفیوز هم که هر روزبه من دهن کجی میکرد، چنان حقیر شده بود که صدای خرناسه های از حسادتش به راحتی به گوش می رسید. مغرور و بی اعتنا غرقه در آن ثانیه. نفسم را حبس کردم، حبس کردم، حبس کردم. بوی عطر یاس شدید و شدیدتر شد.یک ثانیه. یک ثانیه. تمام.

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

besser ein Ende mit Schrecken als ein Schrecken ohne Ende


او هم مثل من چهار ستاره بر شانه هایش بود، فوق لیسانس حقوق بود و هم نام من. با هم خیلی جور شدیم. تنها فرق اساسی که با من داشت وضعیت تاهل و تعهدش بود که با من کوک نبود. قدری هم اهل شرعیات بود، خب اصولا کسی که حداقل 7 سال از عمرش را با صرف و نحو عربی و اصول و قواعد دینی سپری کرده باشد خواه نا خواه به آن سمت هم خم میشود، اگر زمینه قبلی هم داشته باشد که دیگر هیچ.
یکی از روز ها که نشسته بودیم و از آرزو هامان میگفتیم، داشتم برایش توضیح میدادم که خیلی دوست دارم به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی تکلم کنم، توی پرانتز باید بگویم که این آرزوی من را فقط دلبرکان غمگین خیابان منتهی به نیو کمپ نمیدانند،  همین طور که داشتم حول موضوع  زبان ها ،اسب فصاحت در میدان بلاغت میراندم ، نگاهش را از زمین برداشت و به من خیره شد، گفت که ما قدیما یک دوست دختری داشتیم (البته ایشان گفتن جولی، اصولا ایشان از لفظ جولی برای دوست دختر استفاده میکردند) که به زبان فرانسه صحبت میکرده و ال بوده و بل بوده. از کراماتش گفت و گفت طوری که دل ما را هم آب کرد. بعد با حسرت گفت که اما  نشد که بشود.

آن روز با خودم فکر کردم که چطور ممکن است آدمی که متاهل شده ،فیلش به دنبال ویزای هندستون باشد و گاهی اوقات یاد داستانهای عشقی و شکست هایش بیافتد و افسوسش را بخورد که فلانی بهتر بود یا بدتر. آن روز برایم عجیب بود قدری. احساسی شبیه به خیانت . اما امروز که واقعیت نگر تر شدم و خودم را بهتر میشناسم، میبینم که شدنیست و منافاتی هم با وضع موجود ندارد. زندگی همیشه آن طوری که می خواهیم پیش نمیرود. مثلا خود من دوست داشتم ودارم که همسری داشته باشم که به هنر آراسته باشد به یک زبان خارجی مسلط باشد، سازی بزند و صدای خوشی هم داشته باشد که هم پای هم تصنیف و شعر بخوانیم. اگر کتابخوان هم باشد که نور علی نور است. اما چه کنم که جفت شدن همه اینها با زمان و مکان ومن، شبیه معجزات و کرامات خداوندیست. خب اما بشر است دیگر. از قدیم هم گفته اند که آرزو بر جوانان عیب نیست. 

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

حس آشنا

زل زده بودیم به سرخی و زردی آتش نیمه جانی که روبروی ما داشت میسوخت و گرما بخش محفل ما بود. در همان حالی که در فکربودم و در حال خود. نیم نگاهی هم به او داشتم که چطور بی حوصله سرش را روی دستهایش گذاشته و با تکه چوبی بازی میکند.
 نقش خیالی میزند بر زمین.خانه میسازد و خرابش میکند. آرزو میکند بی آنکه امیدی به تحققش داشته باشد. چه میدانم که به چه فکر میکند اما این حالت انسانی برای من آشناست.  گاهی اوقات چوبی بر میداشت و زغال ها را قدری جابجا میکرد و تکه چوبی را درون اتش میانداخت تا آتش، جانی تازه بگیرد. سکوت حکم فرما و گرما دلپذیر بود. هر دو ساکت بودیم اما در دلمان غوغایی بر پا بود. همهمه بود در ذهنمان پر از سوال بدون جواب. خسته از فکر های پی در پی. 
یکباره سکوت را شکست،
- فکر میکردم که فقط من اینجور هستم!
بی آنکه چیزی بگویم ابروهایم را بالا دادم ونیم نگاهی به او و دوباره در آتش غرقه شدم.
زرد ، قرمز، نارنجی ، آبی ، سیاه ، زرد ، قرمز، نارنجی .....



۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

چگونه از پاییز جان سالم به در ببریم.


بسه دیگه تریلر و تیزرو تبلیغ، پس فیلم کی شروع میشه؟
مدت هاست که چیپس و پفک و آب پرتقال بغل دستمان است.

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

قانون چهارم

قانون چهارم:

 یک عمر زندگی آدمها مثل یک روز و حتی شبیه یک ساعت از عمرشان است، پس بایسته و شابسته آن است که مرد یک ساعت و یا یک روزش را به گونه ای صرف کند که انگار آخرین ساعت و روز است.

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

درد دل


 همانطور که نسیم از لابه لای بید مجنون میگذرد، بی آنکه دلهره ای پدید آورد و یا همچون موجواره ای که از لغزش ماهی سرخرنگ درون حوض، پیدا میشود و ناگهان محو میشود در دور دست. تو را احساس میکنم.
در درون منی و نیستی، با همه ی زیبایی های عالم مثل لبخند کودکی که خیره میشود به چشمانت. اصلا گوش کن، گوش کن. صدای سازی روح افزا را که میخواند در همین نزدیکی. این خانه ای که ساخته ام برایت را به هزار هزار دنیای تو در تو هم نخواهم داد. خشت خشتش را خودم با همین دست هایم بنا کردم با قطره قطره اشک صیقل دادم و نام تو را بر بالای زیبا ترین سنگش حک کردم.
ای مهربانی، ای عشق، ای جادوی جاودانه. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

یک حقیقت علمی هست در مورد مرگ طبیعی ادم ها که به زبان ساده میشه اینجوری بیانش کرد: سلول های بدن ما مثل یک دستگاه زیراکس هر روز در حال کپی کردن خودشونن و بعد از یه مدتی میمیرن و کپی موجود باید از خودش کپی بگیره و همین زنجیره ادامه داره . مثل همون دستگاه زیراکس هر نوبه کیفیت بدتر میشه تا جایی که دیگه هیچ چیز قابل خوندن نیست. و تمام.

بر خلاف قسمت فیزیکی آدم ها قسمت غیر فیزیکی (روح؟!) آدم ها که مربوط است به دانش ها، هنر ها ، اخلاق و این جور امور مسیر بر عکسی رو طی میکنه (اصولن باید اینجوری باشه). شما یک کپی خیلی بد هستید از خیلی از چیزها اما وقت میگذارید و هر کپی بد رو شفاف میکنید رنگ میکنید با مداد خط های نا معلوم رو مشخص میکنید و این کار ادامه پیدا میکنه تا در نهایت اثر زیبایی رو خلق بکنید. این کار برای آدم های مختلف زمان های متفاوتی رو میبره. مهم اینه که آدم تو این مسیر باشه. و زمان هم براش مهم نباشه. تو این مسیر که افتادی روزی به نتیجه خواهی رسید مسلمن.

این ها توضیحاتیست که من در یک روز بهاری برای خودم دادم تا کمی آروم بشم.  

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه


!بسیار اصرار کردم، گفت به جان خودت که خریدار نیستی
.فهمیدم که راست میگوید
نه به خاطر قسمی که خورد
.در چشمانش خودم را دیدم.


۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

تلنگر!


آدم ها یک مرتبه و یکهویی از خواب بیدار میشن با یک تلنگر شاید، یا با یک سوال بی ربط حتی. بعد نگاه میکنن به خودشون، به درونشون . میبینن ای داد بیداد اصلا نمی خواستن اینی باشن که الان هستن. درست و دقیقا مثل حالتی که در عین گرسنگی میری درب یخچال رو باز میکنی و میبینی که  اصلا چیزی توش نیست و حتی چیزایی که توش بودن رو هم قبلا خوردی. 


۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

...لبخندت را نه!


اي ابروان وحشي تو، لشكر مغول

پس كي، دل خراب من آباد مي شود

در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است
آدم به خنده هاي تو معتاد مي شود