‏نمایش پست‌ها با برچسب لحظه ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب لحظه ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

می آید و میزند به دل تیری هم/ در خنده اوست لحن دلگیری هم


گفت هر چیزی را آدابیست.
پرسیدم، از آداب پاییز چه باشد؟
گفت:  عشق،شعر، شراب و...
پرسیدم، اکمل آداب پاییز چیست؟
گفت: همه آنچه گفتم  اما در کنار یار بودن.

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

چهره به چهره

جان من!

حقیقت ماجرا و خیلی شسته رفته اش این است، گاهگاهی، که خیلی هم پیش می آید، در کار خودم میمانم. بین آنچه هستم و آنچه دوست دارم، میمانم. غم یواشی سراغم می آید، تنها چیزی که در آن لحظه دلهره و اضطراب خوشحالم میکند این است که فکر میکنم هنوز در حال یاد گیریم و ساکن نشده ام. پس هنوز جای امید هست، آهسته با خودم می گویم طوری که کسی نشنود.  

از ماه پیش شروع شد، کمی نگرانم. احساس بی سوادی میکنم. نمیدانم از کجا شروع شد؟ ولی یک روز صبح که از خواب بلند شدم و داشتم صبحانه ام را میخوردم، خیلی معمولی مثل روز های دیگر، دو تا نان تست و مربای آلبالوی همیشگی با پنیر. 
نکند اشکال از پنیر باشد، شنیدم که پنیر آدم را خنگ میکند!

جان من!

ذهنم آشفته شده، در کلام عاجز شدم، و احساس بی سوادی میکنم. از کتاب هایم دور مانده ام، آخ لعنت به من. لعنت. 

جان من! 

آرشه را بدار، به سیم ها بکش. می خواهم برایت برقصم. می رقصم، می رقصم، احساس بی سوادی میکنم، می رقصم. سرم گیج گیج گیج...... در میانه ایستاده ای، لبخند میزنی. محو میشوی. می رقصم. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

عشق داغیست!

اول.
در دو ستون ایستاده بودیم با شاخه های گلایول. گروه موسیقی هم  بی وقفه داشت مارچ نظامی اجرا میکرد. بستگان شهدا و عمدتا مادران شهدا هم حاضر بودند. نزدیک جایی که من ایستاده بودم. مقبره شهیدی بود و مادری.اشک چشمان مادر را پر کرده بود، به سختی ایستاد، خم شد بوسه بر پیشانی پسر زد. سی و پنج سال. سی و پنج  سال. سی و پنج سال.

دوم.
تا وقتی مادربزرگ زنده بود، همیشه خاله ها و مادرم سعی میکردند که روز 19 بهمن آرام و بی سر و صدا بیاید و برود. بی آنکه مادربزرگ تاریخ را بداند. مادر بزرگ در این روز کوچکترین فرزندش را از دست داده بود. ناجوانمرادنه شهید شده بود. دایی محمود عاشق فوتبال بود، عکس هایش هست. پسر سر زنده ای که با چشمان نافذش از قاب یخ عکس های سیاه سفیدش زل میزند به چشمان آدم. با یک دنیا آرزو. با اینکه ندیدمش ولی دلم تنگ میشود برایش. می خواهم به دایی محسن زنگ یزنم و بگویم که چقدر بودنش برای من عزیز است.همین.

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

Flugzeug


برای خودم هدیه خریده ام، یک هواپیمای کوچک. هواپیما همیشه مرا مجذوب میکند و مبهوت.

این یک تکه جا را دوست دارم!


کی باشد و کی باشد و کی باشد وکی؟
می باشد و می باشد و می باشد و می
من باشم و من باشم و من باشم و من
وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

برگ



-جایش خیلی خالیست-

 نگاه کن این راه خاکی را، با آن برگ های نارنجی و سرخ و ...  - نه، نه، اصلا بگذار اسم رنگ ها را نگوییم. فقط تخیل کنیم آن همه رنگ را که خیلی هاشان حتی اسم خاصی هم ندارند و چه حیف که اسمی ندارند -  ببین چه زیبا این جاده پیچ میخورد، ببین چه زیبا گم میشود پشت آن درخت ها و بوته ها، ببین چه نرم میپیچد این جاده در جان من. این همه رنگ. 
قدم میزدیم، صدای ریگ ها زیر کفش هایمان محزون بود.خسته بود. کشیده میشد .اگر چشم هایت را میبستی و گوش میدادی، به قطع متوجه میشدی که این پاها میلی به رفتن ندارد. دوست دارند بمانند، بنشینند.
صدای قهقه دختر و پسری در دور دست ما را متوجه خودمان کرد. به خودمان که آمدیم دیدیم کنار برکه آب بودیم. تصویر درخت ها در آب بود. آخ میچسبد اینجا یک چایی بنوشیم .کاش یک نیمکت هم اینجا بود. 
-ببین یک نیمکت اینجاست، بنشینیم؟
-تو اینجا بمان، من بروم عکس بگیرم.
-بر میگردی؟
-.......

۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

رنگ در رنگ

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

پدر بزرگ

همیشه دوست دارم که پای صحبت های پدر بزرگ بنشینم، او تعریف کند از روزگار قدیم. از کودکیش تا جوانیش.
و من مدام با حرص و ولع بپرسم که انجا چه شد، یا فلانی کیست یا از پدرش بپرسم و حتی از پدربژرگش.
یک روز پرسیدم که از پدر بزرگت چیزی به خاطر داری؟ 
-مکثی کرد و گفت نه وبعد فقط یک صحنه را برایم تصویر کرد که دست در دست پدربزرگش بوده در بچگی و پدربزرگش ریش های حنایی داشته و اینکه پدر بزرگش ، بین بچه ها پدرش را بیشتر دوست میداشته تا انجا که آن مهاجرت اجباری پیش میاید با پدرش همراه میشود. روزی اگر نوه ام از من بپرسد که از پدربزرگت چیزی  به خاطر داری لبخند میزنم و خوشحال که من خاطره بسیار دارم تعریف کنم.

بالش

شب که در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقــــــه به در کوفت جوابش کردم


۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

خاطره کودکی

چشم که باز کردم، پدر ایستاده بود در درگاه. کنارم نوزادی آرمیده بود. پرسشگرانه نگاهی به پدر کردم
 !گفت: "بوسش کن، داداشته". ومن بوسیدمش با جان.دوباره به خواب رفتم

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

به سان ماه

گفت یک لیوان آب به من بده.
نزدیکترین لیوان رو برداشتم و از تنگ بلوری براش آب ریختم.
گفت این لیوان که دهنیه!
گفتم من باش آب خوردم.
لبخند زد و یه نفس آب رو خورد.