زمان گمشده
۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه
خاطره کودکی
چشم که باز کردم، پدر ایستاده بود در درگاه. کنارم نوزادی آرمیده بود. پرسشگرانه نگاهی به پدر کردم
!گفت: "بوسش کن، داداشته". ومن بوسیدمش با جان.دوباره به خواب رفتم
۱ نظر:
عطا
۲۸ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۴:۱۳
حافظه ت از قسمت نوک تیزش تو قلبم :)
پاسخ
حذف
پاسخها
پاسخ
افزودن نظر
بارگیری بیشتر...
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
حافظه ت از قسمت نوک تیزش تو قلبم :)
پاسخحذف