‏نمایش پست‌ها با برچسب تجربه ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تجربه ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۹ تیر ۲۷, جمعه

۱۳۹۷ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تکرار

امروز صبح آدم بهتری بودم. شب قبلش حافظ خوانده بودیم در بستر. خوشحال خواب رفته بودیم. خواب رو مثل همیشه دوست دارم.صبح از تخت مستقیم وارد آشپزخانه شدم چایی دم کرم، تستر رو با نون پر کردم و بعد دوش اب گرم. امروز آدم بهتری بودم. 
ایستگاه تراموا پر بود از ادم های منتظر. بیست و پنج دقیقه همینگوی خواندم تا به دانشگاه رسیدم. به عادت هر روزه سایت های خبری رو مرور کردم. " تغییر در ساختار کشور" تیتر خبر ها بود! خیر باد!
سر و کله زدن با کد الکن، تا وقت دلنشین ناهار و بعد دوباره آش همان و کاسه همان! چنتا کتاب داستان آلمانی از قبل توی کشوی میزم پیدا کردم و کلی لغت های سخت و چغر حفظ نشده. 
چند روزی هست که فرانسوی رو شروع کردیم. نم نم و یواش یواش. 
به خانه که رسیدم، یار سنتورش را کوک میکرد، از شور به اصفهان. فکر کنم عاشقانه تر بشویم. با هم بهار دلنشین تمرین کردیم. 
هنگامه شام، فراستی داشت نقد میکرد اما اینبار خوشش امده بود. 23 نفر. باید ببینیمش!
برنامه کتاب باز، باز هم با فراستی. جلال آل احمد. پاراگرافی از جلال خواندند که عجیب بود به قول فراستی "فرم" داشت!
تازه دیشب بود که فهمیدم فرم چیست! مدتی بود که درگیرش بودم، اما فهمش نکرده بودم تا این که دیشب جوید و گذاشت دهنمان. 
تفاوت تکنیک و فرم و لزوم توامانشان. بحث چه و چگونه. که چگونه مقدم بود بر چه. 
روزانه نویسی را شروع کردم. شاید کمی ارام شوم. بریزمشان دور. راحت تر بخوابم. خواب را همیشه دوست دارم.

۱۳۹۶ خرداد ۱۴, یکشنبه

عجله نکنیم!

اتفاق جالی بود! چطور؟ جالبی این هم زمانی میمون این بود که چند روز یا چند هفته ای هست که با این سوال روبرو هستم که چرا ارامشم از دست رفته، البته دلیل های مختلف دارد! اما چند روز پیش که متمرکز این موضوع بودم، متوجه شدم که دچار عجله در کارها شدم. یعنی چی؟ الان برایتان توضیح میدهم. پیش فرض اولش این است که متوهم کمبود وقت بودم از یک طرف و از طرف دیگر زمان را به راحتی هدر میدادم. پیش فرض دوم، جبران زمان از دست رفته به روشی کاملا نابخردانه...مثل انجام دادن چند کار باهم...مثلا خوردن صبحانه درحین خواندن اخبار و شنیدن موسیقی و دیدن فیلم یا هرچی...حالا از همین نمونه بگیر تا موارد دیگر ...خلاصه داستان به این نتیجه رسیده بودم که باید کاری کنم تا ارام شوم! امروز با نوشته جناب ملکیان مواجه شدم که الحق همیه راهگشا بوده و هست:
"⭕️ عجله و اهمیت جلوگیری از آن 

🔹من بارها این را از بودا نقل کرده‌ام واین واقعه جزو مسلّمات تاریخ است: بعد از این که بودا از آیین هندو منشعب شد و یک دینی برای خودش بنیانگذاری کرد، روحانیون و مرتاضان طراز اول آیین هندو آمدند پیش بودا و گفتند که استاد ما یک سلسله کشف و کراماتی داریم و می خواهیم برای شما نقل بکنیم. یکی از آنها گفت که من روی آب راه می‌روم، یکی‌شان گفت من طیّ الارض می‌کنم، یکی‌شان گفت که من فلان می کنم و... بعد گفتند که خب استاد بزرگ! شما چه کار می کنید؟ 

🔹بودا گفت من یک کاری می کنم که هیچ‌کدام از شما نمی کنید. گفتند چیست؟ بودا گفت: من وقتی که غذا می‌خورم فقط غذا می‌خورم، و وقتی که دراز می‌کشم فقط دراز می‌کشم، و وقتی حرف می‌زنم فقط حرف می‌زنم، و وقتی سکوت می‌کنم فقط سکوت می‌کنم.

🔹 حال به خودتان رجوع بکنید. آیا شما این کار را می‌توانید بکنید؟! این مهمتر از آن است که که آدم پرواز بکند؛ خیلی مهمتراست. ولی البته خب من و شما اگر بشود پرواز کنیم، اصلاً میگوییم همه‌ی این حرفها به کنار،آن پرواز را نگه دار! واقعاً بودا وقتی سخن می‌گوید روی سخن گفتن زوم کرده‌است. 

🔹من و شما در «عجله» ایم یعنی چه؟ یعنی در آنِ واحد چند تا کار داریم انجام می‌دهیم. همه‌مان همین جوریم.  شما به اداره رفته اید: طرفی که شما ارباب‌رجوعش هستید می‌گوید که «ببر آنجا» یعنی باید فلان کس هم امضاء کند، با تلفن هم دارد جواب می‌دهد، یک سلسله چیزها را هم دارد پاراف می کند، زیر میزش را هم  هِی نگاه می‌کند. این فرد در واقع انگار می‌خواهد صرفه‌جویی در زمان بکند. به این می‌گویند «عجله». 

🔹این عجله فقط به قیمت عدم تمرکز حاصل می‌آید. این فرد، دیگر نه زیر میزش را درست می‌بیند، نه با ارباب رجوعش درست حرف می‌زند، نه حرفهای آن تلفن‌کننده را دقیقا می‌شنود. عجله یعنی این که شما می‌خواهید طیّ الزمان بکنید. یعنی می‌خواهید در آنِ واحد چند تا کار را انجام بدهید. بودا می گفت من این‌جور نیستم. این را شما تمرین کنید واقعاً. یک بار این‌جور باشید که وقتی حرف می‌زنید فقط حرف بزنید؛ نه این که وقتی حرف می‌زنید، حرفهای من که آنجا نشسته‌ام را می‌شنوید، تلویزیون هم دارید می‌بینید و هر بار یک پسته هم بر می‌دارید می‌شکنید. از هیچ‌کدامش لذت نمی‌برید!"

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

در چنین مستی مراعات ادب /خود نباشد ور بود باشد عجب


آخرین جام کار خودش را کرد، تلخیش از کام شروع شد، سوخت و پایین رفت. پایین که رسید، چنگ زد در نهانخانه دل، آنجا که گورستان آرزوهاست. باد خنک و نسیم شبانگاهی، شاید مرهمی باشد مینشینم روی این صندلی رو به سیاهی آسمان. حالا که تا این جا آمده ام،  بگذار تا قصه را دوباره مرور کنم، حالا که آسمان دل تاریک شد و پهلو به شب زد، حالا که زیباترین نغمه جهان سکوت است و من، کویر.....پس ببار ای بارون ببار....



۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

جوی نقره مهتاب

دم دمای کریسمس، شب هنگام، که آرام و خرامان، در خیابان اصلی شهر قدم میزنی و به جز صدای پاهای خودت، صدای انواع سازهای بادی و زهی خیالت را پرواز میدهد به هر کجا، بوی شکلات های رنگ و وارنگ و بوی شراب قرمز گرم و همهمه شادی آفرین مردم. با ریسه های رنگ رنگی مغازه ها و کاج بلندی که ستاره باران آرزوها شده و دانه های سفید برف که بی هیچ دلهره ای روی صورتت مینشینند و نوید عشق میدهند، صدایی از جنس بلور در گوش میپیچد: ..... و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.


پ.ن: زمستان امد. اشتوتگارت، فایهینگن.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

درد مشترک

گفت: میخواهم بگویم که دنیا بی ارزش است. مراقب خودمان باشیم. دلم هری ریخت پایین. مدت ها بود که این طور بی هوا، دلم خالی نشده بود. اضطرابی سخت درد آور در صدم ثانیه شروع شد، فکرم هزار جا رفت، قلبم تپید. همه در ثانیه ای.
به قول خودش تهش را اولش گفت، تا خیالم را راحت کند. شرح ماوقع داد، اشک در چشمانم حلقه زد. چرا که من به خوبی واقفم، کوچکترین تلخی در غربت، تنهایی را به تلخ ترین وجهش به صورت آدم می مالد.

صدای شجریان می آید: 

نشسته­ ام در انتظار اين غبار بي­سوار 
دريغ كز شبي چنين، سپيده سر نمي­زند..........................................................................................................

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو بخوان نغمه ناخوانده من!

در دو دوره از زندگیم  دو دوست بسیار صمیمی داشتم که حرف نزده همدیگر را میخواندیم. اکثر اوقات با هم بودیم. اولی برمیگردد به دوران ابتدایی، 5 سال دوست بودیم. همکلاسی، هم میزی، تقریبا همسایه، فوتبال، درس و .... تا اینکه خانه شان را بردند کرج. ندیدمش تا همین 4 سال پیش. همه چیز عوض شده بود.غریبه بودیم.
دومی مربوط به دوران راهنمایی و دبیرستان بود که باز هم یک دوست بسیار صمیمی داشتم، همدیگر را میخواندیم، موسیقی، دفتر مجله، درس، بیرون گردی و چه و چه، دانشگاه که قبول شدیم، جدایی افتاد.
 راست گفته اند?! که از دل برود هر آنکه از دیده رود?!.
.
.
.
از مزایای اینکه آدم بنویسد و خودش را عریان در جلوی مخاطب قرار دهد. همین است که میشود نقد شد. متن بالا را با جمله ای تمام کرده بودم که منظورم را نادرست منتقل میکرد. جمله این بود: این یک هشدار نیست به شما دوست عزیز بلکه یک حقیقت تلخ است. اما آنچه که من میخواستم بگویم این بود که : این یک حقیقت تلخ میشود اگر که بعد مسافت مانع ارتباط (هر نوع آن) شود برای مدتی طولانی و نامعلوم.

     

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

قلیل مدوم علیه خیرمن کثیر مملول منه

حقیقتش را بخواهید، من عاشق سورپرایز شدنم. سورپرایز های خیلی کوچک. اینکه از نا کجا، جایی که انتظارش نمیرود، یک اتفاق خوشایند بیافتد. مثل اینکه دوستی برایم شعری بخواند، ضبط کند و بفرستد یا اینکه عکسی نشانم دهد. شاید هیجان انگیزتر باشد که آدم دوستی پیدا کند، یکباره و بدون هیچ برنامه ای. به هر حال، به مدد این تلگرام که قابلیت صوتی و تصویری خوبی دارد، هر از چند گاهی سورپرایزمیشوم. دیشب که برادر چنتا قسمت سخنرانی کوتاه برایم فرستاد، در جایی که نیاز داشتم باز انرژی دمیده شود در وجودم. بعضی ها دم خیلی گرمی دارند و حرف های گفتنی بسیار. چه میشود که یک نفر اعجاز کلام و گفتنی های ناب پیدا میکند. نوشیدن شهد های بسیار در زندگی از یک سو و ساختن عسل از سوی دیگر و در نهایت نوشاندن شربت عسل به دیگران. در گام اول باید جهان بین بود، تجربه کسب کرد، دید و شنید و رفت و دور شد و هر چه که شهد باشد، بعد نشست و فکر کرد، اضافه و کم کرد. حالم خوب است، پای حرف اینها نشستن حالم را خوب میکند. 

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

goals

در آشپزخانه بودم مشغول آشپزی. کلا فکر کردن ها و الهامات من، جدیدا با آشپزی عجین شده. این بار یکی از همسایه ها که یک دختر آلمانی و بسیار جوان است هم در آشپزخانه بود، صجبت کردیم، رفته بودم روی منبر و از تجربیاتم! برایش می گفتم. یک جای صحبت گفتم که آدم باید برای خودش هدف گذاری کند، هدف های بلند مدت، میان مدت، کوتاه مدت. بعد پیگیری کند، رسیدن به همین هدف ها آدم را شاد میکند، زندگی لذت بخش میشود. 
بعد از صرف غذا، با خودم فکر میکردم، دیدم واقعا ایده جالبیست، که آدم هدف های کوچک به زندگیش اضافه کند، هر از چند روزی یک فتح داشته باشد، دلش گرم بشود. فتح قله های کوچک به فتح قله های بزرگ کمک میکند. بعد برای خودم هدف های کوچکی تعریف کردم که در حال انجامش هستم، بعضی هاشان فتح شده. حالم خوب است.
در آخر صحبتم با دختر آلمانی، یکی از دوستان روس هم اضافه شد، دختر آلمانی گفت من هدفی ندارم، آرزویی ندارم. گفتم خب اولین هدف پیدا کردن هدف باشد.پسر روس ایده جذاب تری داشت، پرسید که دوست پسر داری؟ دختر گفت نه. گفت خب همین اولین هدف.هم فال هم تماشا. خندیدیم.

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

چگونه خواب خود را کم کنیم؟ (گزارش دوم)

-
تجربه به بنده ثابت کرد که اگر روزانه حدود یک ساعت ورزش بکنیم، خواب عمیق تر و بهتر و بهینه تری خواهیم داشت. میزان علاقه نگارنده به خواب بر خواننده واضح و مبرهن است که اگر علاقه ای نبود کار ما به گزارش نویسی و آزمون و خطا و اینها کشیده نمیشد. به هر حال میزان خواب من از روزی 10 ساعت، کمتر ویا بیشتر رسیده به حدود 7 ساعت. که به نظر خودم کاری کرده ام کارستان. هر چند که تا هدف نهایی که روزی 5 ساعت یا چیزی در آن حدود است فاصله دارم اما تا همین جای کار هم خشنود و راضیم. 
-
یکی دیگر از اموری که در آن موفق بودم، ثابت کردن بعضی از برنامه ها در زندگی روزانه بود، مثلا روزی یک ساعت ورزش در روز، گوش کردن به درس آلمانی در صبح. البته کارهای بیشتری در صف انتظارند که جایشان را در برنامه روزانه من ثابت کنند که البته کارگران در آن حوزه ها سخت مشغول کارند.
-
سعدی  :
                             به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل           که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

Run Forrest, Run!

با چاقوی دسته مشکی بزرگی که در آشپزخانه داریم مشغول خرد کردن پیازم. تمرین هندسه میکنم، یک جور مسابقه روتین با خودم که چطور میتوانم با تعداد حرکات کمتر چاقو، پیاز را خرد تر کنم. البته لذتش این است که فکر نکنی و فقط بداهه ببری. به هر حال، گوشت و پیاز را که مخلوط کردم، نوبت به فلفل دلمه ای شد، آن یار قشنگ چند رنگ پوشم، بسته ای هفتاد سنت میخرمشان، تو هر بسته هم قرمز و زرد و سبز هست. چون رنگ غذا هم  برایم مهم است، دوست دارم که از این فلفلها بریزم. نمک و فلفل و کمی رب و ذرت.تمام. حالا نوبت یکی از آرامش بخش ترین لحظات آشپزیه، هم زدن و صبر کردن و خیال پردازی.

دریاچه آرام آرام بود، هیچ موجود جنبده ای هم نیست. من هستم و گام های نیمه خسته ای که حدود یک ساعت دویده اند. دریاچه را دور میزنم و جاده خاکی را پیش میگیرم، عموما این مسیر را سعی میکنم با سرعت بدوم، هم تمرین خوبی است هم انتهای مسیر است دیگر. گام ها را تند تر میکنم، و شاید داشتم به این فکر میکردم که برسم خانه چه چیزی بخورم، که صدای خوش آهنگی از یکی از بالکن های خوابگاه، صدا زد: ران فارست، ران! 
من را میگویی، انگار که بهترین عاشقانه عمرم را شنیده باشم، سر برگرداندم شاید صاحب صدا را ببینم. فاصله دور بود. سرعت گام هایم را بیشتر کردم ... .

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست داشتم نویسنده میشدم.



1- پشت میز کار در اتاقم نشسته ام، پنجره کاملا باز است، نسیم خنکی می وزد و پرده ها را بازیچه خود کرده. خودنویسم را جوهر میکنم، ولی ذهنم جای دیگریست، به تجربه جنگ  فکر میکنم، روزگار سختی بود، یاد روزهای مصدومیت و مراقبت های خانم پرستار یا همان کاترین جان خودم که عاشقش شدم به یک نگاه. عشق و جنگ با هم آمیخته شده، حس های خوب و بد. تمام داستان از جلوی چشمانم میگذرد. آخ آخ آن لحظه دلهره تصمیم که هزار بار تصویرش کرده ام و هر مرتبه مثل نوبه های قبل، ترس و اضطراب امانم نمیدهد. جانم را بردارم و بپرم در رودخانه یا نه؟! محکوم به اعدام شده ام در دادگاه صحرایی. جوخه آتش ردیف به ردیف تمرین تیر اندازی میکنند. بپر!مرد، بپر!

2- روزها چقدر گرم و مرطوب شده، دردفتر روزنامه نشسته ام مشغول تنظیم گزارش برای روزنامه هستم. این موقع از سال گردشگران برای دیدن و لذت بردن از هوای گرم کلمبیا به اینجا سفر میکنند. شهر خیلی شلوغ و درهم برهم شده. مهم نیست! باید فکرم را منظم کنم، روزنامه نگاری را دوست دارم و با نوشتن خلاقیتم را محک میزنم اما رویای بزرگتری در سر دارم.

3- اشک در چشمانم حلقه زده، بغض کرده ام. اصلا نمیتوانم اشکم را فرو بخورم. شادی و غم با هم تانگوی عاشقانه ای را شروع کرده اند که به این راحتی پایانش نمی دهند. داستانم را نوشته ام، تمام شده، اما هنوز بهت زده به کاغذ ها نگاه میکنم. دلا، دلای عزیزم، واقعا آیا حیف آن موهای بلند و طلایی نیود؟ چطور...؟! واقعا چطور توانستی با خودت، نه!نه! با من اینکار را بکنی؟؟
اشک هایم سرب داغ شدند، سوختند و پایین آمدند. 

4- همسرم در را باز میکند، از لای در باریکه نوری وارد اتاق میشود. من چشمانم را با دستانم گرفته ام، به پهنای صورت با صدای بلند زار زار گریه میکنم. متعجب شده، سایه اش سنگینی میکند. اما این غم آنقدر سنگین است که تنها گریه سبکم میکند. کاغذ و قلم را روی میز به حال خودشان گذاشته ام. آلات جرم را. غم من، غم خان عموست. غم بیگ محمد است. خان عمو در جا کور شد، من فقط خون گریه می کنم.

5-خسته ام. به اندازه 13 سال. بالاخره تمام شد. ای کاش این بیماری امانم می داد و چاپ شدنش را هم می دی.... .


۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

چهره به چهره

جان من!

حقیقت ماجرا و خیلی شسته رفته اش این است، گاهگاهی، که خیلی هم پیش می آید، در کار خودم میمانم. بین آنچه هستم و آنچه دوست دارم، میمانم. غم یواشی سراغم می آید، تنها چیزی که در آن لحظه دلهره و اضطراب خوشحالم میکند این است که فکر میکنم هنوز در حال یاد گیریم و ساکن نشده ام. پس هنوز جای امید هست، آهسته با خودم می گویم طوری که کسی نشنود.  

از ماه پیش شروع شد، کمی نگرانم. احساس بی سوادی میکنم. نمیدانم از کجا شروع شد؟ ولی یک روز صبح که از خواب بلند شدم و داشتم صبحانه ام را میخوردم، خیلی معمولی مثل روز های دیگر، دو تا نان تست و مربای آلبالوی همیشگی با پنیر. 
نکند اشکال از پنیر باشد، شنیدم که پنیر آدم را خنگ میکند!

جان من!

ذهنم آشفته شده، در کلام عاجز شدم، و احساس بی سوادی میکنم. از کتاب هایم دور مانده ام، آخ لعنت به من. لعنت. 

جان من! 

آرشه را بدار، به سیم ها بکش. می خواهم برایت برقصم. می رقصم، می رقصم، احساس بی سوادی میکنم، می رقصم. سرم گیج گیج گیج...... در میانه ایستاده ای، لبخند میزنی. محو میشوی. می رقصم. 

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

شعر ناتمام

عاشق و معشوقی بودیم برای خودمان، حتی مدت ها بود که می خواستم شعری برایش بسازم که البته هیچ وقت ساخته نشد. حقیقت این بود که دکمه ای داشتم و می خواستم کت و شلوارش کنم. چای متصل، این دو کلمه یک فضاسازی و سبک زندگی بود برای من. همیشه کنار دستم فلاسک چای داغ بود، بیسکوییت هم کنارش. حالا طلاق عاطفی گرفته ایم، هر چند که دلم پر میکشد. اما تا اطلاع ثانوی جدایی جدایی. 

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

جهد کن تا عشق افزونتر شود.

اگر از من بپرسند که از این مدت زندکی در فرنگستان چه چیزی در تو به حقیقت رسیده است؟ به طور قطع خواهم گفت عشق ورزی.

عشق و آتش در ادبیات با هم آمیخنه شده، یک استعاره به جا. اما نکته مفقودی هم هست، اینکه این آتش را چطور باید حفظ کرد. حتما دیده اید که وقتی می خواهیم آتشی گر بگیرد، فوت میکنیم. اکسیژن میرسانیم به آتش. عشق و دوست داشتن هم همینطور است. اینکه اینجا میبینید که پیر مردی و پیر زنی چطور عاشقانه دست هم را گرفته اند، چطور هنوز هم  دوست داشتن و عشق را برایت معنی میکنند به خاطر این است که مواظب عشقشان بوده اند، مرتب فوت کرده اند تا این عشق خاموش نشود. نه فقط در جوانی عشق بازی کرده اند که در میانسالی که در کهن سالی. 

راه دم دستیش را همه میدانیم که راه زبانیست، اینکه با زبان، دل به دست بیاوریم ،کلمات محبت آمیز به جا و درست و البته هنر گوش کردن به طرف مقابل هم ، یکی از راه های حفظ عشق است، اینکه فقط گوش باشی. اما مورد نظر من چیز دیگریست که زبان و گوش را تکمیل میکند.  
 به نظر من لمس کردن، نوازش یا هر نمودی که از تماس سراغ دارید، از موثر ترین راه های نه تنها حفظ که بلکه گسترش عشق و محبت است. بار ها شاهد در آغوش گرفتن های طولانی مدت عشاق در کوچه و خیابان بوده ام. این کار آدم ها را به هم نزدیک میکند. فرقی ندارد که دو دوست ،دو برادر، زن و مرد، پدر و فرزند یا هر چی. این راه تضمینیست. 
یک عادت حسنه داریم من و برادر که گهگاهی یک آغوش چند دقیقه ای همدیگر را مهمان میکنیم. چقدر آرامش بخش است. این نوبه آخر که ایران بودم، در حین تماشای تلویزیون، سر پدر را روی پایم گذاشتم، آرام آرام چند دقیقه موها و سرش را نوازش کردم. بسیار حال هردومان خوب تر شد. 
 مهربانی از طریق تماس به راحتی منتقل میشود. نباید ترسید و خجالت کشید. نباید فکر کرد که همه چیز ابدیست و فرصت همیشه هست، نه به خدا که نیست، همان لحظه مهم است، همان لحظه را باید ابدی کرد. در جمع و در خفا باید بوسید، بغل کرد. زندگی کوتاه است و حیف میشود که آن را صرف عشق ورزی به هم نکنیم. منظورم به همه عالم است.
 به نظر من آدم باید عاشق باشد، آدم عاشق، لبریز است، مثل جام پری که جوشنده است، منتظر ظهور معشوق خاصی نیست، هر چیزی که پتانسیل عشق ورزی داشته باشد دریغ نمیکند. از یک گل گرفته تا آدم های دور و نزدیک.
من خودم را در این دسته آدم های همیشه عاشق گذاشته ام، هیچ وقت آتشش را خاموش نمیکنم. همیشه خوراکش را تامین میکنم تا فروزنده تر باشد و رقصان. به شما هم همین توصیه را میکنم که عاشق باشید.

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

کنکور 84

دقیقا ده سال قبل یه همچین وقتی بود که کنکور کارشناسی دادم. خاطرم هست که دانشگاه برای من مفهوم خیلی خاصی داشت. خیلی دوست داشتم که دانشگاه بروم. دانشگاه رفتن مترادف شده بود با استقلال پیدا کردن، تجربه های جدید، دانشمند شدن، مطالعه کردن و عاشق شدن. همه اینها با هم در دانشگاه خلاصه میشد. در یک سالی که برای کنکور درس می خواندم، هزاران بار دانشگاه را برای خودم تصور میکردم، در حالت های متفاوت با آدم های مختلف. دانشگاه پلی تکنیک محبوب اولم بود، اما خب واقع گرا بودم، از توانایی عملیاتی من خارج بود. صنعتی اصفهان شد سر منزل مقصودم، هر چند که در آخر به بوعلی همدان رضایت دادم. البته حقیقت این است که چند ماه قبل از کنکور، از جلوی درب دانشگاه بوعلی شب هنگام گذشتم، درب علوم. چراغ ها روشن بود، هوا باران خورده .فضا شاعرانه بود. من بودم و دانشگاه. همانجا بوود که با خودم گفتم من باید اینجا درس بخونم. و همانجا هم پذیرفته شدم. روزی هم که برای ثبت نام برادر به دانشگاه شریف رفتیم، خاطرم هست که دیوانه وار در همکف دانشکده زیبای نفت قدم میزدم،  چند ماه به کنکور ارشد مانده بود، با خودم میگفتم من باید این دانشگاه درس بخونم و شد آنچه شد.

بگذریم، قصه، قصه کارشناسی و اتوپیای دانشگاه بود. بعد از اعلام نتایج کارشناسی، آنقدر ذوق داشتم، که نشستم اسامی تمامی کسانی که مکانیک بوعلی قبول شده بودند را پیدا کردم و روی کاغذی نوشتم. از روی اسمشان چهره هاشان را تصور میکردم. قند در دلم آب میشد.از بین آن لیست به غیر از دوستان هم شهری، روز اول ثبت نام نزدیک خوابگاهها، دو نفرشان را دیدم، صورت های مصمم، بسیار مردانه در قیاس با من کوچک. مصباحی و یزدی. هنوز خاطرم هست، با کت قهوه ای روشن و چتر مشکی. با هم گپ کوتاهی زدیم. 
انتظارم از دانشگاه چیز دیگری بود، چیزی که می خواهم بگویم باور خودم هم نمیشود چه برسد به شما، که من از بین همکلاسیهای دختر،بودند کسانی که در طول چهار سال تحصیل با هم سلام و علیک هم نکردیم. خام بودیم و بچه. ترم دوم و سوم حلقه های دوستی کوچک خوبی درست شد اما به همان سرعتی که شروع شد با همان سرعت هم تمام شد. تا اینکه از اواخر ترم چهار با زهرا و سحر که سال بالایی ما بودند،آشنا شدیم.  به قول جناب خان در خندوانه، کم کم دانشگاه اون چیزی شد که مو دوس داشتم (با لهجه جنوبی). یک گروه هفت نفره. از دره میشان تا کجا و کجا را با هم میرفتیم. هنوز هم هر از چندگاهی که با عطا خوش و بش میکنیم خاطرات بوعلی را نا خودآگاه مرور میکنیم. زندگی خوابگاهی با چند نفر. جشن تولد ها که هنوز از دیدن فیلم هایش سیر نمیشوم. یا شب هایی که صدای ضبط را زیاد میکردیم و نان استاپ می رقصیدیم، بچه ها یکی یکی می آمدند به اتاقمان، اتاق 336 خاطره انگیز، و یا چراغ خاموش/روشن کردن های شبانه، اس ام اس بازیها. خیال پردازیها قبل از خواب. ماکارونی و ته دیگ ماکارونی دور همی. سالن مطالعه ای که جای هر کداممان مشخص بود. چایی خوردن در بالکن. عاشق شدن ها و فارغ شدن بچه ها. کل کل های دختر پسری (مثل روزی که دکتر صنیعی در کلاس مقاومت از من تعریف کرد و صدای غر زدن میس مومن از عقب کلاس می آمد و من و عطا از خنده منفجر شده بودیم. البته بعد ها مومن داستان آن روز را که برایش تعریف کردم انکار می کرد.)  ویا چتر شدن در اتاق ها وقت ناهار و شام، دره، دیوین، میدان میشان...
دوران کارشناسی، دوران خوشی بود. هر چند که میشد که خوشترهم باشد.