‏نمایش پست‌ها با برچسب از دنیای شما.... نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از دنیای شما.... نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تکرار

امروز صبح آدم بهتری بودم. شب قبلش حافظ خوانده بودیم در بستر. خوشحال خواب رفته بودیم. خواب رو مثل همیشه دوست دارم.صبح از تخت مستقیم وارد آشپزخانه شدم چایی دم کرم، تستر رو با نون پر کردم و بعد دوش اب گرم. امروز آدم بهتری بودم. 
ایستگاه تراموا پر بود از ادم های منتظر. بیست و پنج دقیقه همینگوی خواندم تا به دانشگاه رسیدم. به عادت هر روزه سایت های خبری رو مرور کردم. " تغییر در ساختار کشور" تیتر خبر ها بود! خیر باد!
سر و کله زدن با کد الکن، تا وقت دلنشین ناهار و بعد دوباره آش همان و کاسه همان! چنتا کتاب داستان آلمانی از قبل توی کشوی میزم پیدا کردم و کلی لغت های سخت و چغر حفظ نشده. 
چند روزی هست که فرانسوی رو شروع کردیم. نم نم و یواش یواش. 
به خانه که رسیدم، یار سنتورش را کوک میکرد، از شور به اصفهان. فکر کنم عاشقانه تر بشویم. با هم بهار دلنشین تمرین کردیم. 
هنگامه شام، فراستی داشت نقد میکرد اما اینبار خوشش امده بود. 23 نفر. باید ببینیمش!
برنامه کتاب باز، باز هم با فراستی. جلال آل احمد. پاراگرافی از جلال خواندند که عجیب بود به قول فراستی "فرم" داشت!
تازه دیشب بود که فهمیدم فرم چیست! مدتی بود که درگیرش بودم، اما فهمش نکرده بودم تا این که دیشب جوید و گذاشت دهنمان. 
تفاوت تکنیک و فرم و لزوم توامانشان. بحث چه و چگونه. که چگونه مقدم بود بر چه. 
روزانه نویسی را شروع کردم. شاید کمی ارام شوم. بریزمشان دور. راحت تر بخوابم. خواب را همیشه دوست دارم.

۱۳۹۵ آذر ۹, سه‌شنبه

۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

دنیا جای بهتری میشود و ما آدم های بهتری!

-ارام و عمیق نگاهش میکنم میگویم که میدونی تو آرزوی 29 سالمی؟ میدونی که امروز بیشتر از دیروز و فردا بیشتر از امروز دوستت دارم؟ 
قند تو دلش اب میشود و دستم را میگیرد توی دستش....نگاهم میکنم میگوید: آقا ما دوستت داریم.

-حس جالبیست که ادم یک نفر را داشته باشد بی هیچ ترتیبی و ادابی برایش حرف بزند از هر دری سخنی....یا اینکه بنشینی کنارش در حالی که چای گرمت را مینوشی، برایش  از بیات اصفهان و همایون حرف بزنی....چنان مستمع باشد که تو برسر ذوق بیایی...اخرش هم اواز بخوانی و چایی را تمام کنی! 



۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

تو قدر آب چه دانی؟!

 گاهی وقت ها پیش می آید که به یک نقطه خیره میشوم و نا خواسته ذهنم پرواز میکند گاهی به گذشته گاهی به آینده. مثل روزی که به آینده سفر کردم و دیدم در خیابان ایستاده ای کنار کالسکه ای به رنگ آبی نفتی...دختر زیبایی در کالسکه بود..تنگ در آغوش گرفتمش..بوی آشنایی میداد..تو ایستاده بودی آنطرف تر ...از ذوق یا هر چیزی که بود اشک در چشمانم حلقه زد...به خودم که آمدم دیدم نشسته ام در اتاق روبروی لب تاب...شاید برای شما اتفاق بیفتد یا نیفتد اما برای من واقعیت بود.
مرز خیال و واقعیت باریک است یا شاید مرزی نیست...طیف است..مثل چند شب پیش که در خوابم آمده بودی...از خواب بلند شدم..اتاق تاریک بود ..خیره شده بودم به کسی که روی تخت کناری خواب بود....شک کرده بودم که این تویی که خوابیده ای یا من هنوز خوابم یا اصلا اینجا کجاست...مردد بودم که در آغوش بگیرمش به خیالم  که تویی...خواب و خیال و واقعیت در هم تنیده بودند ...چند دقیقه خیره شده بودم به سیاهی روی تخت ...سرم یکهو یخ شد..فهمیدم که تو در خوابم بودی و این یکی از دوستان است که از سایه اش تو را میجویم...میبینی جان من...آنقدر به تو مشغولم که مرز خیال و خواب و واقعیت را درنوردیده ام. میپرسی که خوبم؟ ...من خوبم.

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

در چنین مستی مراعات ادب /خود نباشد ور بود باشد عجب


آخرین جام کار خودش را کرد، تلخیش از کام شروع شد، سوخت و پایین رفت. پایین که رسید، چنگ زد در نهانخانه دل، آنجا که گورستان آرزوهاست. باد خنک و نسیم شبانگاهی، شاید مرهمی باشد مینشینم روی این صندلی رو به سیاهی آسمان. حالا که تا این جا آمده ام،  بگذار تا قصه را دوباره مرور کنم، حالا که آسمان دل تاریک شد و پهلو به شب زد، حالا که زیباترین نغمه جهان سکوت است و من، کویر.....پس ببار ای بارون ببار....



۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه

در دنیای تو ساعت چند است؟

بعد از دیدن چند باره فیلم، من می‌گویم سینما یعنی همین. یعنی اینکه تا ابد بدانی و در ذهنت بماند که چه زمانی، کی و کجا و با چه کسی این فیلم را دیده‌ای و چه ها بر تو هنگام تماشای تک تک سکانس ها گذشته و چه حسی داشتی. من می‌گویم سینما..شما بخوانید زندگی، عاشقی و ...


۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

جوی نقره مهتاب

دم دمای کریسمس، شب هنگام، که آرام و خرامان، در خیابان اصلی شهر قدم میزنی و به جز صدای پاهای خودت، صدای انواع سازهای بادی و زهی خیالت را پرواز میدهد به هر کجا، بوی شکلات های رنگ و وارنگ و بوی شراب قرمز گرم و همهمه شادی آفرین مردم. با ریسه های رنگ رنگی مغازه ها و کاج بلندی که ستاره باران آرزوها شده و دانه های سفید برف که بی هیچ دلهره ای روی صورتت مینشینند و نوید عشق میدهند، صدایی از جنس بلور در گوش میپیچد: ..... و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.


پ.ن: زمستان امد. اشتوتگارت، فایهینگن.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی
 (مولانا)


۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

Umarmung

دلم یک آغوش گرم مطمئن می خواهد امروز، از همان هایی که با آرمین داریم. دو دقیقه سر بر شانه، خیلی برادرانه و لطیف. سکوت مطلق، صدای ضربان قلبی که آرام میگیرد. ایستاده و محکم. از همان هایی که قدرت میدهد به آدم، خیالش را راحت میکند که ناراحت و نگران نباشد، چون که او هست همیشه. از همان آغوش ها میخواهم.