
۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه
۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه
۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه
پیر مغان
یک بار مرد بزرگی، که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت:«سعی کن چیزی را دوست بداری. فرق هم نمیکند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا شراب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار!»
۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه
حیف این لبا نیس که با نبوسیدن هدر برن؟
الان اما با این آدم نمیدونم چه کنم. به وضوح میبینم که علیرغم خوبی، علیرغم مهربونی، آدم من نیس؛ اما درد مهربونی های در حال هدر رفتنو چه کنم؟ با عاشقانه ای که دوس دارم باشم و کسی رو ندارم که براش باشم؟ حیف این لبا نیس که با نبوسیدن هدر برن؟
فکر اینکه نمیشه موقتا کسی رو ناز کرد تا چرخ بچرخه و آدمتو پیدا کنی؟ باش بخوابی چی فرق میکنه؟ برای من خوابیدن به خودی خود هیچ وخ موضوع نبوده. مساله اینه که بعدش چیزی فرق نمیکنه. همه چی همون جاس. همون گنگی همون جاس. خوابیدن اگه با اونی نباشه که کانکت شدی باری کم نمیکنه. همه چی همون جا میایسته.
۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه
تو قدر آب چه دانی؟!
گاهی وقت ها پیش می آید که به یک نقطه خیره میشوم و نا خواسته ذهنم پرواز میکند گاهی به گذشته گاهی به آینده. مثل روزی که به آینده سفر کردم و دیدم در خیابان ایستاده ای کنار کالسکه ای به رنگ آبی نفتی...دختر زیبایی در کالسکه بود..تنگ در آغوش گرفتمش..بوی آشنایی میداد..تو ایستاده بودی آنطرف تر ...از ذوق یا هر چیزی که بود اشک در چشمانم حلقه زد...به خودم که آمدم دیدم نشسته ام در اتاق روبروی لب تاب...شاید برای شما اتفاق بیفتد یا نیفتد اما برای من واقعیت بود.
مرز خیال و واقعیت باریک است یا شاید مرزی نیست...طیف است..مثل چند شب پیش که در خوابم آمده بودی...از خواب بلند شدم..اتاق تاریک بود ..خیره شده بودم به کسی که روی تخت کناری خواب بود....شک کرده بودم که این تویی که خوابیده ای یا من هنوز خوابم یا اصلا اینجا کجاست...مردد بودم که در آغوش بگیرمش به خیالم که تویی...خواب و خیال و واقعیت در هم تنیده بودند ...چند دقیقه خیره شده بودم به سیاهی روی تخت ...سرم یکهو یخ شد..فهمیدم که تو در خوابم بودی و این یکی از دوستان است که از سایه اش تو را میجویم...میبینی جان من...آنقدر به تو مشغولم که مرز خیال و خواب و واقعیت را درنوردیده ام. میپرسی که خوبم؟ ...من خوبم.
۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سهشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه
ققنوس
همیشه در زندگی دست دوستان و آشنایانی که نا امید شده بودند و افتاده بودند و درمانده گرفته ام، سعی کردم که تکانشان بدهم، حالشان را خوب کنم به هر طریق ممکن...رسالت زندگیم را همین میدیدم که تاثیر داشته باشم بر آدم ها، بخندانمشان...زیبایی های کوچک زندگیشان را بزرگ کنم بگذارم جلوی چشمشان تا شاد و خوشحال شوند...همیشه نوید روزهای بهتر دادم...شعر و ادبیات برایشان خواندم که میگذرد و میگذرد...هیچ فکر نمیکردم که خودم روزی در این باتلاق بی انگیزگی گرفتار شوم...کجاست مسیحا دمی که این آرش را بسوزاند و آرشی نو بزاید ققنوس وار.
اشتراک در:
پستها (Atom)